امید ظریفی



هفته‌ی پیش، دوشنبه شب بود که رسیدم اصفهان. گوشی‌م شارژ نداشت. زدم‌ش توی شارژ. خوش‌وبش‌هام که با خونواده تموم شد ساعت از 1 گذشته بود. آماده‌ی خواب شدم. گوشی‌م رو برداشتم و روی تخت دراز کشیدم که دیدم یکی از دوست‌هام پیام داده که:

 

 

اول این‌جوری D-: شدم، بعد این‌جوری :-؟ شدم و بعد از چند دقیقه به‌جای یک مصرع، یازده مصرعِ اضافه براش فرستادم:

 

موجِ صوتیِ دهان‌ت حامل پیغام شد

نور چشمان‌ت به‌سان لیزر تک‌فام شد

 

گفتی از نسبیتِ عشق و گروه‌های لورنتس

من نمی‌دانم چرا حرف‌ت پر از ابهام شد

 

گفتم‌ت این‌بار ۱ها را به‌جای c بذار

البته من خود نگفتم، این به من الهام شد!

 

فازِ آن موجی که دیروزم فرستادی ز پیش

مختلط شد، لیک زیر پرچم اسلام شد!

 

بود این سامانه از روز ازل آشوب‌ناک

از همان نورِ نگاه‌ت این‌چنین آرام شد

 

مدعی می‌گفت لیلی‌ها همانند گل‌اند

یک نفر شک کرد، یک‌باره سریع اعدام شد!

 

به وقتِ بامداد 28 اسفندماه 97! (-:

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت: بعد از چهار ماه بالاخره لپ‌تاپ‌م درست شد. البته تقریبن تبدیل به یه کامپیوتر خونگی شده که اگه همت لازم رو داشته باشی می‌تونی جابه‌جاش هم بکنی! (-: واقعن فکر نمی‌کردم بشه بدون لپ‌تاپ زندگی کرد، ولی شد. فقط بزرگ‌ترین بدی‌ش سوت‌وکورشدن این‌جا بود.

 


 

به گذشته که می‌نگریم، نخستین اشاره‌ها به رباعیات خیام را بیش از یک‌صد سال بعد از حیات وی می‌یابیم. موضوعی که خواست‌گاه آن را می‌توان در تضاد تفکر خیام و حاکمان سلجوقیِ آن روزگار جست‌وجو کرد. حاکمانی که همانند بیش‌تر نودینان به‌صورت افراطی علم و فلسفه را خوار می‌شمردند و برای قرآن و سنت منزلتی بدونِ تفکر قائل بودند. قابل درک است که در چنین جوی، متفکری همانند خیام که در اشعارش همه‌ی جزم‌ها را به‌زیر سوال می‌برد و به‌راحتی با فلسفه‌ی آفرینش بازی می‌کند، در انتشار اشعار خود شرط عقل را رعایت کند.

خیام همانند منشوری هزاران‌وجهی‌ست. در طول این سال‌ها، هر خیام‌دوست یا خیام‌شناسی با چندی از این وجه‌ها خو گرفته است. خیامِ ریاضی‌دان، خیامِ ستاره‌شناس، خیامِ خالق تقویم خورشیدی، خیامِ فیلسوف و در نهایت -خیامِ آشناتر برای ما- خیامِ شاعر. نکته‌ای که مبرهن است این است که خیام به هر حوزه‌ای بسیار دقیق و با ذهنی منطقی و منظم وارد می‌شود. نزدیکِ ذهن است که چنین آدمی کم‌گو و گزیده‌گو باشد؛ و دقیقن به همین دلیل است که خیامِ شاعر، روده‌درازی نمی‌کند و قصیده نمی‌سراید! بل به سراغ رباعی می‌رود و حرف خود را بدون هیچ‌گونه پرگویی و با صراحتی مثال‌زدنی بیان می‌کند.

درک تفکر خیام، به‌رغم سادگی ِظاهری و البته گمراه‌کننده‌ی آن، سخت دشوار است. به قول داریوش شایگان «به ماسه‌ی نرم می‌ماند که از میان انگشتان فرو می‌ریزد. هرچه در نگه‌داشتنش بیش‌تر بکوشی، زیر ظاهر دیدگاهی که در نگاه اول و از قرائت سطحی و اولیه‌ی آن دریافت می‌شود، بیش‌تر از دست‌ت فرو می‌لغزد. .» پیام‌های کلی این قرائت سطحی روشن است. در جایی، خیام به این موضوع اشاره می‌کند که بنیاد جهان بر پوچی و بی‌داد است و حتی نام‌آورترین کسان نیز نتوانسته‌اند چیزی از آن دریابند:

آنان که محیط فضل و آداب شدند     در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون     گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

و در جایی دیگر معتقد است که نه رستاخیزی در کار است و نه رسیدن به اصل و مبدئی و نه امیدی برای این‌که بعد از هزاران سال چون سبزه از دل خاک بیرون آیی:

ای کاش که جای آرمیدن بودی     یا این ره دور را رسیدن بودی

کاش از پی صدهزار سال از دل خاک     چون سبزه امید بر دمیدن بودی

یا آن‌جا که معتقد است «دوزخ شرری ز رنج بیهوده‌ی ماست / فردوس دمی ز وقت آسوده‌ی ماست» و حتی آن‌جا که این موضوع را گوش‌زد می‌کند که در جهانی که همه‌چیزِ آن بر باد است، ما تنها یک دم فرصت داریم و آن دم نیز به تنهایی چیزی جز هیچ نیست:

ای بی‌خبران شکل مجسم هیچ است     وین طارم نُه سپهر ارقم هیچ است

خوش باش که در نشیمن و فساد     وابسته‌ی یک دمیم و آن هم هیچ است

اما شاید تیر خلاص را زمانی می‌زند که می‌گوید:

گر آمدنم به من بُدی، نامدمی     ور نیز شدن به من بُدی، کی شدمی

به زان نَبُدی که اندرین دیر خراب     نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدمی

دقیقن همین قرائت سطحی رباعیات خیام است که باعث شده بسیاری خیام را لذت‌طلب و دهری‌مذهب بخوانند. دهریون به ابدیتِ این جهان باور دارند و زندگیِ پس از مرگ و رستاخیز و پاداش و جزا را رد می‌کنند. اما آیا می‌توان به همین سطحِ قرائتِ رباعیات خیام بسنده کرد؟ به‌راستی این نگرشی که به هر صورت بیرون از چارچوب‌های رایج مذهب و عرفان و اسطوره قرار دارد، از چه حکایت می‌کند؟

نکته این‌جاست که خیام در زمان خود یک عالم دینی و امام خراسان بوده و به فراخور وضعیت موجود، از اوضاع زمان خویش به‌هیچ‌وجه رضایت نداشته است. از جای‌گاه علم و فلسفه در زمانه‌ی خود آزرده‌خاطر بوده و به‌همین‌دلیل احساسی که در رباعیاتش منتقل می‌کند، سرشار از عصیان‌گری‌ست. عصیان‌گری که آرزوی آبادانی مملکت خویش را دارد، اما کاری بیش از این از دستش برنمی‌آید. البته به سبب این‌که خیام جاهلان را مخاطب خود نمی‌دیده است، شکوه از چرخِ فلک می‌کند. این هم‌ذات‌پنداری در میانِ خواصِ هر عصر با خیام وجود داشته؛ گویی از زبان عالمان واقعی هر عصری این شکایت را به گردون بیان کرده است، چرا که امکان شکایت از حاکمان وجود نداشته است:

گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی     احوال فلک جمله پسندیده بُدی

ور علم بُدی به کارها در گردون     کی خاطر اهل علم رنجیده بُدی

به باور کریستین سن، ایران‌شناس و پژوهش‌گر معروف دانمارکی، خیام آن‌قدر پیچیده و عمیق است که آغازی مبهم و انجامی نافرجام دارد. او در سفر خود به هیچ‌چیز و هیچ‌کجا می‌رسد و صدالبته که هیچ توان تبدیل‌شدن به همه‌چیز را دارد. باری، این‌طور به‌نظر می‌رسد که خیام که در پی حل معماها و سوال‌های گوناگون جبر و نجوم و فسلفه بود، خود به معمایی بدل شده که هنوز خیام‌شناسان حلش نکرده‌اند. شاید این همان جوهره‌ای‌ست که خیام برای خود در نظر گرفته بود: کاشف معماهای گوناگون جهان، خود انسانی‌ترین معمای لاینحل است!

منبع‌ها:

پنج اقلیم حضور، داریوش شایگان، فرهنگ معاصر

منشور هزاران‌وجهی، فرزاد مقدم، مجله‌ی آنگاه: شماره‌ی هفتم

 

پی‌نوشت: این متن در شماره‌ی آبان‌ماهِ نشریه‌ی بامداد (زیر نظر کانون شعر و ادب دانش‌گاه شریف) چاپ شده.


فیزیک: physics | فَی+زیک= سایه + پرنده‌ی کوچک= پرنده‌ی سایه‌ای، پرنده‌ی سیاه؛ در متون قدیم به معنی «خفاش» هم آمده است.

فیزیک‌دان: غذای همان پرنده؛ دانه‌ای که پرنده‌ی بالا تناول می‌کند.

متافیزیک: پرنده‌ای که رنگ پرهایش متالیک است.

بیوفیزیک: جمله‌ای دستوری در زبان محلی؛ به معنیِ «آهای پرنده! بیا این‌جا!» 

مکزیک: پرنده‌ای که شغل‌ش مکانیکی است.

موزیک: مویِ پرنده یا پرِ پرنده!

فیزیولوژیک: پرنده‌ای را گویند که دوستان خودش را گم کرده و سرگردان شده!

 


 

خمپاره‌وار، سربه‌هوایی و سربه‌زیر

تو مانده‌ای و کالج و این راهِ بدمسیر

 

ماهی من و توییم و تُنگ صنعتی شریف

ما در حصار تُنگ و او هم وی آسیب‌ناپذیر

 

مردابِ «آز 1» همه را غرق می‌کند

ای یار همتی کن و دست مرا بگیر

 

تو آن «سه‌نقطه‌»ای و من این «جایِ خالی»ام

برید مصرع قبل را قیچیِ سردبیر!

 

«اخلاق» می‌رسد به من، اما چقدر زود

ای یار می‌رسم به تو، اما چقدر دیر

 

چشم انتظار حادثه‌ای ناگهان مباش

با جزوه‌ات بیا و جان مرا بگیر!

 

 

پی‌نوشت 1: غلط‌های وزنی را ببخشید. نصفه‌شب، بداهه و با ذهن و چشمی آلوده به خواب سروده شده.

پی‌نوشت 2: در نظرم بود که توی مراسم خوش‌آمدگویی به ورودی‌ها این شعر رو براشون بخونم؛ ولی چون سخنران اول بودم و اون‌ها هم اولین برخودشون با مقوله‌ای به اسم دانش‌گاه بود، به‌جاش یه شعرِ طنزِ فیزیکی خوندم، تا چشم‌ و گوش‌شون هم بسته بمونه! 

پی‌نوشت 3: نقیضه‌ای بود بر غزلی از فاضل نظری، با مطلعِ

«فواره‌وار، سربه‌هوایی و سربه‌زیر / چون تلخیِ شراب، دل‌آزار و دل‌پذیر»

 


سه‌شنبه ظهر، حول‌وحوشِ ساعت 1 به‌وقتِ خودمون، قراره که برنده یا برندگان نوبل فیزیک امسال معرفی بشن. من از همین تریبون اعلام می‌کنم که پَن جیان‌وی و تیمِ چینی‌ش، که سال پیش تونستن نخستین ارتباط ویدئویی که به‌صورت کوانتومی رمزگذاری شده بود رو برقرار کنن، با نسبت آرای بسیار زیاد این جایزه رو خواهند برد. نتیجه هر چیزی به غیر از این بود، می‌ریزیم توی خیابون‌ها!

«یادتان باشد که بردنِ نوبلِ ما، آن چیزی نیست که کسی در آن نوبل را نبرد! همه با هم نوبل را می‌بریم؛ اگرچه برخی مژده‌ی این بردنِ نوبل را دیرتر درک کنند!»

 

آخرنوشت: توی اتاق، داریم با بچه‌ها در مورد همین موضوعِ درهم‌تنیدگی و رمزنگاری کوانتومی حرف می‌زنیم که یک‌دفعه می‌پرسم: «راستی بچه‌ها، به‌نظرتون نوبل صلح رو به کی می‌دن؟» که بلافاصله محمد، به خودش و جواد و سوتی اشاره می‌کنه و جواب می‌ده: «به ماها! که یک سال‌ه تو رو توی این اتاق تحمل کردیم!» همین :-/

 

بعدن‌نوشت: برندگان نوبل امسال فیزیک هم اعلام شدن و مثل این‌که باید بریزیم توی خیابون‌ها!

 


نگاه کردم و دیدم که فقط 3تا مطلب توی شهریورماه نوشتم. می‌دونستم اون‌قدرهایی که باید ننوشتم، ولی این عدد باز هم عجیب بود برام. وقتی برگشتم به پنل‌م، دیدم که اونقدرها هم اوضاع بد نبوده. 4 تا مطلب توی قسمت «مطالب آماده‌ی انتشار» بود، که یا کاملِ کامل نشده بودن و یا ترجیح داده بودم منتشرشون نکنم. 3تا ایده هم توی قسمت «برچسب زرد» خاک می‌خورد. توی ذهن خودم، نوشته‌ی نسبتن مفصلی که برای ورودی‌های امسال (از طرف انجمن علمی ژرفا) نوشتم و به‌زودی منتشر می‌شه و مقاله‌ی کوچیکی که در مورد «مشاهده‌ی انقباض طول» بود و برای نشریه‌ی تکانه نوشتم و دیشب تموم شد رو به بالایی‌ها اضافه می‌کنم و می‌بینم که: هی! چندان هم کم‌تر از سهمِ منطقی‌م کلمه تولید نکردم توی این ماه! اگه شلوغی‌های سرسام‌آور کارهای اداری هفته‌ی پیش (و احتمالن این هفته!) رو هم اضافه کنم، یحتمل به این برسم که: بابا تا همین حد هم گل کاشتی!

شاید همین.

 


گفتند از آینده بنویس. نوشتن از آینده سخت است. مخصوصن وقتی ازت می‌خواهند اتفاقات یک روزت را بنویسی و دست‌ت را هم باز می‌گذارند که این یک روز می‌تواند فردا باشد یا صد سال دیگر. به فرض مثال، اگر می‌گفتند از 10 سال یا 20 سال آینده‌ات بنویس، کار خیلی راحت‌تر بود. چرتکه‌ای برمی‌داشتی و جمع و تفریقی می‌کردی و دست‌ِکم به یک تصویر محو از خودِ آن زمان‌‌ت می‌رسیدی. بگذریم. شروع کردم به فکرکردن. خواستم از فردا بنویسم. خواستم از روزی در تابستان امسال بنویسم که بالاخره می‌روم و دست‌فروشی را تجربه می‌کنم. خواستم از روزی بنویسم که «جنگ و صلحِ» تولستوی را تمام می‌کنم. خواستم از روزی در بهمن‌ماه امسال بنویسم که پروژه‌ی کارشناسی‌ای که تازه شروع کرده‌ایم تمام می‌شود. خواستم از روز 1/1/1 بنویسم، یعنی اول فروردین‌ماه سال 1401، یعنی روزی که شروعی‌ست برای سالی متفاوت و شلوغ. خواستم از روزی در سال 1404 بنویسم که . . خواستم از روزِ واج‌آرایی‌دارِ 1444/4/4 بنویسم، یعنی دوازده روز قبل از تولد 66 سالگی‌ام.

برای هرکدام داستانِ کوچکی سرِ هم کردم و چند کلمه‌ای هم نوشتم، ولی هربار پاک‌شان کردم. چرا؟ چون تکراری بودند. در اصل، وقتی مکتوب می‌شدند تکراری می‌شدند؛ وگرنه مطمئنن ورزش صبح‌گاهیِ اول فروردین سال 1401 با ورزش صبح‌گاهیِ چهارم تیر 1444 زمین تا آسمان فرق دارند. باری، تنها راه فرار از روزمرگی هم همین است. این‌که شاید ظاهر کارهای روزانه‌مان برای کسی که از بیرون نگاه‌مان می‌کند تکراری باشد، اما مهم این است که ما درون خود را سرزنده نگه داریم. همانند خانه‌ای که بیرون‌ش در طول سال‌ها بدون تغییر می‌ماند، اما درون‌ش هرلحظه میزبانِ اتفاقات و افراد جدید است. همین.

 

 

پی‌نوشت1: ممنون از دعوتِ وبلاگ تویی پایانِ ویرانی و عذرخواهیِ بسیار از دنبال‌کنندگان چالش تصور من از آینده، اگر فرمت کلی و درست آن را حفظ نکردم.

پی‌نوشت2: حالا که ساختارهای اولیه را شکستیم، ساختارهای آخریه (!) را هم بشکنیم. کسی را دعوت نمی‌کنم برای نوشتن در این چالش. هر که بخواهد خودش می‌نویسد دیگر!

قالب‌نوشت1: فکر کنم از زمستان 93 با هم بودیم. چیزی بیش از چهار سال. در این مدت خیلی‌ها می‌گفتند عوض‌ش کن، اما آن پرچمِ ایران و حرم امام رئوف و برج میلاد و برج آزادی و آرام‌گاه حافظ برای‌م زیبا بود. برای‌م عزیز بود. هنوز هم برای‌م زیبا هستند. هنوز هم برای‌م عزیز هستند. حتا خیلی بیش‌تر از زمستان 93. اما هرازچندگاهی تغییر هم خوب است. مخصوصن اگر بهانه‌اش سالِ نو باشد. باید یاد بگیریم تغییرکردن را. باید یاد بگیریم نو شدن را. اما باید حواس‌مان به خطوط قرمز خودمان هم باشد که یک‌موقع ردشان نکنیم. خط قرمزِ من در این مورد سه‌ستونه‌بودن بود! (-:  

قالب‌نوشت2: نام قبلی «ایران» بود و نام این یکی «ترسیم» است. ترکیب زیبایی هستند در کنار هم.


بشنوید و بخوانید!

 

بعدازظهرِ یک روز زمستانی بود. کارم که تمام شد از شرکت زدم بیرون. مثل همیشه، راهِ مستقیمِ پیاده‌رو را به‌سمت پایین پیش گرفتم. در فکر مهمانی شب بودم و خریدهایی که مانده. در ذهن‌م مرورشان کردم. وقت زیادی نمی‌بردند. خوش‌حال بودم که احمد هم امشب می‌آید. تازه دیشب رسیده‌بود؛ از آلمان. یک سالی می‌شد که ندیده‌بودم‌ش. کمی بعد، داد و فریادهایِ رانندگانِ ایست‌گاه تاکسی سیدخندان به گوش‌م رسید. همیشه یکی‌-دو دقیقه مانده به ایست‌گاه سروصدایِ آنان را می‌شنیدم. کسانی که تا چند دقیقه‌ی دیگر مسافران‌شان را سوار می‌کردند و هر یک راه می‌افتادند به‌سمت نقطه‌های مختلفِ این شهرِ شلوغ. هر کدام، راننده‌ی قسمتی از زندگیِ آدم‌ها بودند و مانع از این می‌شدند که آهنگِ زندگیِ آن‌ها بخوابد. یکی عاشقی را به معشوقی می‌رساند، یکی مادری را به فرزندی، دیگری پدری را به خانه‌ای. بعدازظهرِ روزهای کاری‌م بدونِ استثنا عجین شده‌بود با این سروصداهای درهم‌وبرهم. من اما صدای مورد نظرم را خوب می‌شناختم. بعد از سه سال، بین همه‌ی آن سروصداها، دیگر فریادِ «انقلاب، انقلاب» به گوش‌م آشنا شده‌بود. از همان فاصله‌ی دور تشخیص‌ش می‌دادم. آن روز اما هرچه گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم. هر قدم که نزدیک‌تر می‌شدم بیش‌تر دقت می‌کردم، اما باز هم چیزی نشنیدم. دقیقه‌ای بعد رسیدم به خطِ تاکسی‌های میدان انقلاب. تاکسی‌ای نبود. کسی هم آن دوروبر منتظر نبود. سر چرخاندم. پسربچه‌ای جلوتر از مادرش سوار تاکسی‌ای می‌شد. دو-سه تا از راننده‌ها دور کاپوتِ بالازده‌ی تاکسی دیگری جمع شده بودند و با هم صحبت می‌کردند. گوشه‌ای از ایست‌گاه، دست‌فروشی با پیرمردی صحبت می‌کرد. گوشه‌ای دیگر، راننده‌ای تنها در تاکسی‌اش نشسته‌بود؛ گویی خسته و بی‌جان از کارکردن فقط می‌خواست روز سریع‌تر تمام شود. آن‌طرف دو دختربچه هر کدام با یکی از دست‌هایشان یک دست مادر را گرفته‌بودند و با دست دیگرشان نخِ بادکنکی را؛ یکی زرد بود و دیگری صورتی. چند متری آن‌طرف‌تر، مردی کت‌وشلواری گوشی موبایل‌ش را کنار گوش‌ش گرفته بود و قهقهه می‌زد؛ از آن خنده‌های قشنگِ از ته دل. چند دقیقه‌ای همین‌طور اطراف‌م را بی‌هدف نگاه کردم. خبری نشد. راه افتادم سمتِ میوه‌فروشیِ آن‌طرف خیابان تا دست‌ِکم مقداری از خریدهایم را انجام دهم. با خودم فکر کردم که تا بروم و بیایم سروکله‌ی تاکسی‌ای پیدا می‌شود. داخل میوه‌فروشی شدم. مقداری پرتقال و سیب و کیوی و کاهو برداشتم. در همان چند ثانیه‌ای که پسرِ جوانِ پشتِ دخل کارت را می‌کشید و رمزم را می‌پرسید، نگاهی کوتاه به تلویزیون روی دیوار انداختم. مجری‌ای با مهمانی گفت‌وگو می‌کرد. متوجه موضوع بحث‌شان نشدم. لحظه‌ای بعد، کارت را از دستِ جوانک گرفتم، فیشِ کارت‌خوان را داخل پلاستیک سیب‌ها انداختم و از مغازه بیرون زدم. راه افتادم سمت خط انقلاب. وقتی رسیدم، هنوز هم هیچ ماشینی نبود. نمی‌دانم انقلاب مسافر نداشت، یا راننده.

 

عکس از علی صادقی

پی‌نوشت: این داستانِ کوتاهِ کوتاه را به بهانه‌ی انتشار قطعه‌ی «میدان انقلاب» از عماد ساعدی نوشتم. عماد را از تدکسِ آذریزدی که تابستان 96 برگزار شد می‌شناسم. هر دو سخنران بودیم. یادم هست که از سخنرانی‌اش بسیار لذت بردم. این قطعه‌ را می‌توانید با کیفیت بالاتر از SoundCloud و سایر پلتفرم‌های مشابه بشنوید. داستانِ ساختنِ این قطعه هم داستانِ جالبی‌ست. آن را هم می‌توانید از این‌جا بخوانید.


امروزی که گذشت روز خاصی نبود. راست‌ش را بخواهید علی‌الظاهر روز بدی هم بود. روزی که از پسِ یکی‌-دو ساعت سرفه‌کردن در تخت‌خواب آغاز شود، یحتمل روز خوبی نیست. تا ظهر خواب بودم. به کلاس نسبیت عام نرسیدم. به کوئیزِ بعدازظهرم هم. سرفه‌هایم هم تا همین الآن هم‌راه‌م هستند. اما خب بهانه‌ی این پست چیز دیگری است. چیزی که پرت‌م کرد به حدود 6 سال پیش. بهانه‌ی نوشتنِ این پست این بود که امروز این‌جا 2000روزه شد!

بدجوری این عدد رفته روی مغزم. آخر، 2000 روز؟ مگر یک روز و دو روز است که بدون مکث دارید این متن را می‌خوانید و جلو می‌روید؟ کمی صبر کنید خب! بگذریم. 2000 روز پیش را خوب یادم است. اول راه‌نمایی بودم. از مدرسه برگشتم و ناهارم را خوردم و این‌جا را ساختم. اولِ کار اسم‌ش «مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد» بود و آدرسِ قبل از دات بلاگ دات آی‌آرش هم yazdpho. عنوان‌ش را از وبلاگ «مدرسه‌ی المپیاد ریاضی و کامپیوتر یزد» گرفته‌بودم و آدرس‌ش را هم از سایت iranpho.ir. آن‌موقع کسی نبود که به آن بچه‌ی دیوانه بگوید: اخوی! تو که هنوز نمی‌دانی اصل هم‌ارزی چیست، مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد را از کجا آورده‌ای؟! بگذریم. باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر. بی‌صبرانه منتظر 4000روزگی این‌جا هستم. و چه اتفاق‌هایی که در این 2000 روز قرار است بیفتد! قول می‌دهم آن روز مطلبی بنویسم با عنوان «بیست قرن دری‌گفتنِ انگشت‌گزیده» و امروزِ خودم را با روزی که آن‌موقع داخل‌ش هستم مقایسه کنم. مطمئن‌م آن‌موقع هم یکی از جمله‌های این متن را دوباره تکرار خواهم کرد:

باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر.

همین.


امروزی که گذشت روز خاصی نبود. راست‌ش را بخواهید علی‌الظاهر روز بدی هم بود. روزی که از پسِ یکی‌-دو ساعت سرفه‌کردن در تخت‌خواب آغاز شود، یحتمل روز خوبی نیست. تا ظهر خواب بودم. به کلاس نسبیت عام نرسیدم. به کوئیزِ بعدازظهرم هم. سرفه‌هایم هم تا همین الآن هم‌راه‌م هستند. اما خب بهانه‌ی این پست چیز دیگری است. چیزی که پرت‌م کرد به حدود 6 سال پیش. بهانه‌ی نوشتنِ این پست این بود که امروز این‌جا 2000روزه شد!

بدجوری این عدد رفته روی مغزم. آخر، 2000 روز؟ مگر یک روز و دو روز است که بدون مکث دارید این متن را می‌خوانید و جلو می‌روید؟ کمی صبر کنید خب! بگذریم. 2000 روز پیش را خوب یادم است. اول راه‌نمایی بودم. از مدرسه برگشتم و ناهارم را خوردم و این‌جا را ساختم. اولِ کار اسم‌ش «مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد» بود و آدرسِ قبل از دات بلاگ دات آی‌آرش هم yazdpho. عنوان‌ش را از وبلاگ «مدرسه‌ی المپیاد ریاضی و کامپیوتر یزد» گرفته‌بودم و آدرس‌ش را هم از سایت iranpho.ir. آن‌موقع کسی نبود که به آن بچه‌ی دیوانه بگوید: اخوی! تو که هنوز نمی‌دانی اصل هم‌ارزی چیست، مدرسه‌ی المپیاد فیزیک یزد را از کجا آورده‌ای؟! بگذریم. باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر. بی‌صبرانه منتظر 4000روزگی این‌جا هستم. و چه اتفاق‌هایی که در این 2000 روز قرار است بیفتد! قول می‌دهم آن روز مطلبی بنویسم با عنوان «بیست قرن دری‌گفتنِ انگشت‌گزیده» و امروزِ خودم را با روزی که آن‌موقع داخل‌ش هستم مقایسه کنم. مطمئن‌م آن‌موقع هم یکی از جمله‌های این متن را دوباره تکرار خواهم کرد:

باید اعتراف کنم دیوانگی آن روزهایم هنوز هم‌راه‌م است. نه کم‌تر، که خیلی بیش‌تر.

همین.

___________________________

بعدن‌نوشت: یادم رفت بگویم که عنوان مصرعی‌ست از مهدی فرجی.


کلاس دوم دبستان بودم که با یکی از نخستین و مهم‌ترین پرسش‌های فیزیکی زندگی‌ام روبه‌رو شدم. در جاده بودیم. پدرم پشت فرمان بود و من هم روی صندلی کناری او نشسته‌بودم. عادت داشتم وقت‌هایی که در جاده‌ایم خوراکی‌ای کنار دست‌م باشد؛ مخصوصن چیپس یا پفک! این‌بار چیزی نخریده‌بودیم. فقط چای داشتیم. از اول مسیر شروع کردم به اصرارکردن که جایی بایستیم تا چیزی بخرم؛ اما پدرم نایستاد. کم‌کم از شهر بیرون رفتیم، اما اصرارهایم به‌جای کم‌شدن، بیش‌تر شد. بالاخره در جایی از مسیر، پدرم گفت:

- به یک شرط به سوپرمارکت بعدی که رسیدیم می‌ایستم.

- چه شرطی؟

- این‌که به سوالی که می‌پرسم جواب درست بدهی!

- چه سوالی؟

- کامیون جلویی‌مان را می‌بینی؟

- بله.

- به‌نظرت سرعت ما بیش‌تر است یا سرعت کامیون؟

نگاهی به سرعت‌سنج جلوی ماشین‌مان انداختم. عقربه‌اش حدود 80 کیلومتر [بر ساعت] را نشان می‌داد. کمی فکر کردم. فاصله‌ی بین ما و کامیون تقریبن ثابت بود. متوجه این نکته شدم، اما آن‌موقع چیزی از سرعت نسبی نمی‌دانستم و انگار حسی هم نسبت به آن نداشتم، چون فورن جواب دادم:

- سرعت کامیون! چون جلوتر از ماست.

پدرم خندید و گفت:

- عجب! فکر می‌کنی سرعت‌ش چه‌قدر است؟

- مثلن 90 کیلومتر [بر ساعت].

- بیش‌تر دقت کن!

یادم می‌آید که اندکی به فکر فرو رفتم، اما چیزی به ذهن‌م نرسید. پدرم ادامه داد:

- اگر سرعت‌مان با هم برابر باشد چه می‌شود؟

- یعنی سرعت کامیون هم 80 کیلومتر [بر ساعت] باشد؟

- بله!

- خب. به هم نمی‌رسیم. یعنی فاصله‌ی بین‌مان ثابت می‌ماند.

- آفرین! الآن فاصله‌مان دارد تغییر می‌کند؟

- نه! پس یعنی سرعت ما و کامیون برابر است!

- دقیقن. اگر سرعت کامیون بیش‌تر از سرعت ما بود، فاصله‌مان بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد.

- و اگر سرعت ما بیش‌تر بود، به هم نزدیک‌تر می‌شدیم.

- آفرین! حالا یک لیوان چای ماشینی بریز تا بخوریم!

یکی از نخستین و بزرگ‌ترین درس‌های فیزیکی زندگی‌ام را در همان چند دقیقه‌ای که در مسیر بین یزد و آباده، با پدرم در مورد این موضوع صحبت کردیم گرفتم. پدرم معلم فیزیک بود و هست. آن روز اسمی از سرعت نسبی جلوی منِ 8 ساله نبرد، اما به‌خوبی مفهوم آن را به من آموخت. هرچند، یادم نمی‌آید که درنهایت جایی برای خریدنِ خوراکی ایستادیم یا نه!

 

پی‌نوشت1: چند وقتی‌ه که ذهن‌م درگیر این موضوع شده که قسمتی از وقت‌م رو بذارم و «جستار روایی علمی» بنویسم. عبارتی که از خودم درآورده‌ام و در پست قبل هم یادی ازش کردم. فکر می‌کنم نیازه؛ مخصوصن برای خودم؛ مخصوصن اگه کمی تخصصی بنویسم؛ چون معتقدم وقتی چیزی رو فهمیدی که بتونی اون رو به بقال سر کوچه‌تون هم توضیح بدی. اگه نمی‌دونید جستار یا جستار روایی چی‌ه، می‌تونید جست‌وجو کنید. اگه حال‌ش رو ندارید، می‌تونید چند روزی صبر کنید تا مطلبی که در مورد کلیت جستار نوشتم رو همین‌جا منتشر کنم.

پی‌نوشت2: کلماتی که خوندید می‌تونن یه مقدمه‌ی خوب باشن برای یه جستار روایی علمی در مورد ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف. می‌نویسم‌ش! (-:

پی‌نوشت3: پایینی یکی از به‌ترین لطیفه‌های فیزیکی‌ای‌ه که تا حالا خوندم. در مورد همین موضوع ثابت‌بودن سرعت نور از دیدگاه ناظرهای مختلف‌ه. (-:

 


بعد از تعطیلات عید که برگشتم خواب‌گاه، سان 2 را با پنج-شش مطالب‌ نخوانده گذاشتم توی قفسه‌ام؛ آن بالا. ساعتی پیش برداشتم‌ش تا چندتا از آن‌ها را بخوانم. اول یکی از دو متنِ بخشِ «تک‌پرده» -که نمایش‌نامه‌های کوتاهی هستند- را خواندم و بعد رفتم سراغ تک «زندگی‌نگاره»ی خوانده‌نشده؛ یعنی «اندر آداب شیرینی» از احمد مسجدجامعی. دست‌به‌قلم‌بودن‌ش را دوست دارم؛ قلم‌ش را هم؛ اطلاعات تاریخی‌ای که از همه‌چیز دارد را هم. همان‌طور که از عنوان برمی‌آید، در این متن از شیرینی و شیرینی‌فروشی‌های قدیمی تهران حرف زده. این‌که کجاها چه‌جور شیرینی‌هایی را می‌پختند و فلان‌شیرینی اولین‌بار توسط کدام شیرینی‌فروشی روانه‌ی بازار شد و . . یکی از بخش‌های متن در مورد زولبیا و بامیه است که فکر می‌کنم خواندن‌ش در این روزها خالی از لطف نباشد. پس اگر زولبیا یا بامیه کنار دست‌تان دارید، بردارید یک‌دانه‌اش را تناول کنید و بعد ادامه‌ی متن را بخوانید! (سعی کرده‌ام رسم‌الخط نویسنده را حفظ کنم.)

 

 اوج درام پرطرفدار شیرینی در ایران، بجز عید نوروز، ماه رمضان است که بساط زولبیا و بامیه راه می‌افتد. در دوره‌ی ناصری، یک شیرینی‌پز استاد زولبیا و بامیه بوده که محبوب ناصرالدین‌شاه بوده، آن‌قدر که شاه آرزو می‌کرده زودتر ماه رمضان شود یک دل سیر زولبیا و بامیه بخورد. پختن شیرینی‌های سرخ‌کردنی کار سخت‌تری بوده. کسی می‌توانسته از عهده‌اش خوب برآید که در همه‌ی رشته‌های قندریزی و شیرینی‌پزی و باسلق‌سازی و اجاق‌کاری و تهیه شربت و مربا و نبات و آبنبات و انواع و اقسام لوز و قطاب و باقلوا و سوهان عسلی و بادام سوخته و اطلسی، ماهر باشد _همچین استادکاری را خلیفه می‌گفتند.
قدیمی‌ترین قنادی تهران که زولبیا و بامیه بسیار مرغوب داشته قنادی برق (میدان شاپور، بازارچه‌ی شاپور) بوده که هنوز هم آینه‌های بزرگ سنگی‌اش برجا است و قدمت مغازه را به رخ می‌کشد. آن سال‌ها فقط همین قنادی توی تهران بوده که همه‌ی سال زولبیا و بامیه داشته. اولین صاحب قنادی برق، مرحوم حاج‌علی برقی، زمین‌هایش را در روستای خیرآباد نزدیک بهشت زهرا می‌فروشد و خرج راه‌اندازی این کار و کاسبی و این آینه‌های سنگی می‌کند. یک‌بار از یکی از نوادگانش شنیدم جز این چهار آینه‌ی بزرگ که دیوارهای مغازه را پوشانده دو آینه‌ی دیگر هم در منزل دارند. انگار پدربزرگشان در رتق و فتق کارها خیلی چابک‌دست و فرز بوده و برای همین اهل محل به او می‌گفتند برقی. زمان صدور شناسنامه که ماموران به خانه‌ها و مغازه‌ها می‌آمدند و اهالی محل دنبالشان راه می‌افتادند و برای انتخاب نام فامیل هر کس نظر می‌دادند، برقی می‌شود نام فامیلی حاج علی وگرنه 120، 130 سال پیش که چندان خبری از برق و روشنایی نبوده. خوشمزگی شیرینی‌های برقی از کیفیت مواد اولیه هم بوده که پدربزرگ با وسواس انتخاب‌شان می‌کرده و از فروشنده‌های شناس می‌خریده: روغن را از خاندان تامین‌ها از کرمانشاه می‌خریده که در خیک‌های بزرگ و دور نمک‌سودشده به تهران می‌آوردند. بادام را از روستاییان تفرش در فصل بادام تازه‌ی تازه می‌خریده. تابستان‌ها هم که فصل وفور میوه بوده و مصرف شیرینی کم می‌شده از دوره‌گردها و طواف‌های محلی، عباس ماشالا خماری یا اسمال دست‌قشنگه یا هوشنگ دست‌پهن، میوه می‌خریده و انواع شربت و سرکه‌شیره و به‌لیمو و سکنجبین و دوشاب و مربا درست می‌کرده و بخشی از پول دست‌فروش‌ها را در صندوقچه‌هایی که به نام هر کدام بوده کنار می‌گذاشته. بعد در روزهای بی‌بازاری و بیکاری پس‌شان می‌داده. در محلات نانواها و شیرینی‌پزان به نوعی معتمد بودند و مشهور به پاکی و طهارت چون بی‌وضو پای تنور نمی‌رفتند و گندم را برکت خدا می‌دانستند.

اما زولبیا و بامیه و گوش‌فیل را در طول سال، دستفروش‌ها هم می‌فروختند. روی سینی می‌چیدند و روی سر می‌گرفتند. یک چهارپایه‌ی کوتاه دستی هم با خود داشتند که وقت تعطیلی مدرسه و بیرون‌زدن بچه‌ها بساط می‌کردند و فریاد می‌زدند: «گوش‌فیل تازه یکی ده شاهی، ده‌تا پنج زار.» از شیرینی‌های محبوب بچه‌ها «بامیه‌شانسی» هم بود. شیرینی‌پز خمیر را با قیف می‌ریخت توی روغن داغ و دستش را می‌چرخاند تا دایره شود بعد خمیر سرخ‌شده را از روغن در‌می‌آورد و به آن شهد می‌زد. حالا ده شاهی می‌گرفت و اجازه می‌داد خودت سر بامیه را بگیری و هرقدرش را که جدا شد برای خودت برداری، این بود که بچه‌ها می‌گفتند بامیه‌شانسی. بعضی‌ها یکباره بامیه را می‌کشیدند و بعضی‌ها سر حوصله اما خب هیچ‌وقت بیشتر از مقداری که بامیه‌فروش به ترفندی تعیین کرده بود نصیب کسی نمی‌شد. بعضی بچه‌ها بامیه را با کاغذ رومه یا کاغذ کاهی بر می‌داشتند که به خیالشان تمیزتر باشد اما دست پزنده و خورنده به مراتب تمیزتر از آن کاغذها بود.

 

احمد مسجدجامعی در قنادی برق، میدان شاپور، اسفندماه 1397


یک. 12 مرد خشم‌گین

وقتی بنده این فیلم رو دیدم، یعنی شما هم -در هر بازه‌ی سنی و از هر قوم و نژادی که باشید- به احتمال 90درصد اون رو دیدید. محصول سال 1957 و رتبه‌ی پنجم IMDb. خیلی قبل‌ترها 20 دقیقه‌ی اول‌ فیلم رو دیده‌بودم و رهاش کرده‌بودم. همون موقع که به میم تعریف کردم، از تعجب شاخ درآورد. باورش نمی‌شد تونستم از پای این فیلم بلند بشم. آخر شبِ یکی از روزی‌های هفته‌ی پیش بود که ازش خواستم یه فیلم به‌م پیش‌نهاد بده برای دیدن. جواب‌ش این بود که کسی که 12 مرد خشم‌گین رو نصفه‌کاره رها کرده صلاحیت دیدن هیچ فیلمی رو نداره! این شد که بالاخره نشستم و دیدم این فیلم رو. خب. بسیار جذاب و عالی بود. در مورد داستان صحبت نمی‌کنم؛ اون‌هایی که باید صحبت کردن. بعد از دیدن فیلم کمی جست‌وجو کردم و چندتا مطلب در موردش خوندم. کمی داخل YouTube گشتم و فهمیدم یکی-دوتا فیلم دیگه هم از روی این فیلم‌نامه ساخته‌شده. تئاترهای اجراشده که دیگه سر به فلک می‌کشید. خیلی‌هاشون چندتا از شخصیت‌ها رو خانم کرده‌بودن و عملن شده‌بودن 12 عضو هیئت‌منصفه‌ی خشم‌گین. شخصیت‌های یکی از تئاترها هم که کلن خانم بودن و اسم‌ش رو هم گذاشته‌بودن 12 زن خشم‌گین. عکس پایین نمایی از یکی از این نمایش‌هاست که توی دسامبر 2017 به‌مدت 3 روز توی The Lee Strasberg Theatre ِ نیویورک اجرا شد. خیلی گشتم که بتونم فیلم این تئاتر رو پیدا کنم، ولی موفق نشدم. اگه روزی درحال گشت‌وگذار توی اینترنت بودید و خیلی تصادفی به صحنه‌ای شبیه صحنه‌ی زیر برخوردید، من رو فراموش نکنید!

اما، خود داستانِ فیلم! چه‌طور راجع‌به گناه‌کار یا بی‌گناه بودن یه نوجوون، که در ظاهر تموم شواهد بر علیه اون‌ه، تصمیم درست بگیریم؟

 

 

دو. انسان؛ جنایت و احتمال

کتابی کوتاه از نادر ابراهیمی که چندتا از پاراگراف‌هاش رو می‌تونید آخر این پست بخونید. داستان در مورد یه جنایت احتمالی‌ه که توی روستای لاجورد اتفاق افتاده. سیدباباخان، مردی روستایی، متهم به این شده که زن‌ش رو هنگام زله در خراسان به قتل رسونده و جسدش رو زیر آوار دیواری قایم کرده و بعد به شهر فرار کرده. سیدباباخان قبلن با زن‌ش اختلاف داشته و دوبار هم به قصد طلاقِ او فاصله‌ی 170 کیلومتریِ لاجورد و بیرجند رو پیموده تا از دست زن‌ش به قانون پناه ببره، ولی نتیجه‌ای نگرفته. فقرِ نکبت‌باری سراسر زندگی این دو موجود رو پوشونده و از طرفی، بعدِ سال‌ها هنوز بچه‌دار نشده‌ان. سیدبابا می‌گه زن‌ش با مردی رابطه داره. در مورد سیدبابا هم این احتمال هست که توی ده بالا دل در گرو عشق زن دیگه‌ای داشته باشه. موضوع بسیار پیچیده‌ئه. دفاع از سیدباباخان رو وکیل تازه‌کاری به عهده می‌گیره؛ اما دادستان مردی کارکشته و متبحره. با تموم تلاش‌های وکیل مدافع، سیدبابا به جرم قتل عمدی زن‌ش به اعدام محکوم می‌شه. اما در ادامه‌ی داستان، بنا به دلایلی، جای دادستان و وکیل مدافع عوض می‌شه و با شگفتی هرچه تمام‌تر می‌بینیم که این‌دفعه همون متهم با همون مدارک موجود تبرئه می‌شه و از مرگ نجات پیدا می‌کنه!

خلاصه، واقعن چرا سازوکارهامون باید طوری باشه که تصمیمی به این بزرگی، اعدام یا عدم اعدام یک نفر، بتونه این‌قدر تحت شعاع ارائه‌ی ادله باشه؟ یادم‌ه وقتی کتاب رو خوندم، توی صفحه‌ی اول‌ش جمله‌ای با این مضمون نوشتم: پیشه‌کردن هر شغل مرتبط با قضاوت افراد، دیوانگی محض است!

 

 

سه. قضیه. شکل اول، شکل دوم

یه فیلم 40 دقیقه‌ای‌ه از عباس کیارستمی که سال 1358 ساخته شده و می‌تونید از این‌جا ببینیدش. داستان توی یه کلاس اتفاق می‌افته. معلم در حال کشیدن قسمت‌های گوش انسان پای تخته‌ست که می‌بینه سروصدهایی از آخر کلاس می‌آد. بعد از چندین‌بار، بالاخره صبرش لب‌ریز می‌شه و به بچه‌های دو ردیف آخر می‌گه یا کسی که سروصدا کرده رو معرفی می‌کنید یا هر هفت نفرتون یک هفته نمی‌تونید بیاید سر کلاس. از این‌جا به بعدِ داستان به دو شکل بررسی می‌شه. اول، بعد از دو روز یکی از اون هفت نفر فرد خاطی رو معرفی می‌کنه و تنهایی می‌ره روی نیمکت می‌شینه؛ دوم، بچه‌ها تموم یک هفته رو پشت در کلاس می‌گذرونن و بعد از اون با هم می‌رن و روی نیکمت‌هاشون می‌شینن. بعد از نشون‌دادن هر کدوم از این شکل‌ها، نظر یک سری افراد در مورد کاری که بچه‌ها انجام دادن پرسیده می‌شه. کسایی که فکرشون رو هم نمی‌تونید بکنید؛ مثل ابراهیم یزدی (وزیر خارجه‌ی وقت)، غلام‌حسین شکوهی (وزیر آموزش و پرورش وقت)، نادر ابراهیمی، مسعود کیمیایی، احترام برومند (مجری برنامه‌های کودک قبل از انقلاب)، کمال خرازی (مدیرعامل وقت کانون پرورش فکری)، علی گرمارودی (شاعر)، آرداک مانوکیان (اسقف اعظم ارامنه)، راب دیوید شوفت (رهبر مذهبی کلیمیان ایران)، نورالدین کیانوری (عضو حزب توده)، صادق خلخالی (حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب) و بسیاری دیگه. مثل این‌که کیارستمی این فیلم رو در بهبوهه‌ی روزهای انقلاب توی سال 57 و با شرکت مسئولین دولت شاه می‌سازه، اما پایان فیلم‌برداری مصادف می‌شه با 12 بهمن و برگشت امام و انقلاب. برای همین چند ماه بعد، کمی داستان رو تغییر می‌ده و فیلم‌برداری رو دوباره با مسئولین دولت موقت انجام می‌ده. البته همین فیلمِ دوباره‌ساخته‌شده هم به‌خاطر یک‌سری مسائل اجازه‌ی اکران و انتشار پیدا نمی‌کنه، تا بالاخره سال 88 توی اینترنت منتشر می‌شه.

جدای از این مسائل، داستان فیلم و نظرهای افراد بسیار قابل تامل‌ه. مطالب زیادی برای درنظر گرفتن هستن. یکی بچه‌ها رو مقصر می‌دونه، یکی معلم رو، یکی خانواده رو و یکی جامعه رو. از دیدگاه پدر یکی از اون بچه‌ها مهم‌ترین چیز این‌ه که بچه‌ش درس‌ش رو بخونه، پس باید دوست‌ش رو لو بده تا بتونه بره سر کلاس. از دیدگاه یک نفر دیگه از اون افراد کار درست این‌ه که بچه‌ها متحد بمونن و این مهم‌ترین چیزه. از دیدگاه دیگری هم کارِ درست این‌ه که بچه‌ها پشت هم بمونن و این تنبیه یک هفته‌ای رو به جون بخرن، ولی این‌که بعد از یک هفته خیلی راحت برمی‌گردن سر کلاس نکته‌ی بد ماجراست و معتقده اگه دنبال اصلاح وضعیت موجود هستیم نباید به شرایط قبلی تن بدیم.

این توضیحاتی که دادم فقط قسمت کوچیکی از بحث‌های توی فیلم بود؛ پس توصیه می‌کنم که حتمن فیلم رو ببینید و به این مطلب هم فکر کنید که چه موضوعاتی رو می‌تونیم جز پیش‌فرض‌هامون در نظر بگیریم که روی تصمیم نهایی‌مون درست‌ترین و به‌ترین تاثیر رو بذاره. 

 


 

با تفکر عمیق در مورد این موضوع، من فکر می‌کنم همان‌طور که نور کوتاه‌ترین فاصله‌ی فضایی را -زمانی که از یک محیط وارد محیط دیگر می‌شود- طی نمی‌کند، مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله‌ی زمانی باشد (همان اصل فرما) را هم طی نمی‌کند. در واقع، چه چیزی می‌تواند بین زمان و مسافت اولویت قائل شود؟ نور نمی‌تواند مسیری که دارای کم‌ترین زمان است و مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله است را به‌طور هم‌زمان طی کند. اما اصلن چرا نور باید یکی از این دو مسیر را بر دیگری ترجیح دهد؟ علاوه بر این، چرا فقط باید همین دو مورد را دنبال کنیم؟ نور مسیری را انتخاب می‌کند که دارای مزیتی واقعی باشد؛ یعنی مسیری که در آن مقدار کنش [از دیدگاه مائوپرتیوس، حاصل‌ضرب جرم در مسافت طی‌شده در سرعت جسم] کمینه شود.

اکنون باید توضیح دهم که منظور من از کنش چیست.

کنش، انبار اصلی طبیعت است و نور در حرکت خودش تا حد ممکن در مصرف آن صرفه‌جویی می‌کند.

من از اعتراض‌هایی که بعضی ریاضی‌دان‌ها، به «علل نهایی»‌ای که در فیزیک مطرح می‌شود، دارند آگاه‌ام؛ و تا حدودی هم با آن‌ها موافق‌ام. معتقدم که این «علل نهایی» خالی از اشکال نیستند. خطایی که فرما و کسانی که دنباله‌روی او بودند مرتکب شده‌اند، تنها نشان‌دهنده‌ی این است که اغلب، استفاده از [نتایج کارهای] آن‌ها خطرناک است.

نمی‌توان تردید کرد که همه‌چیز توسط یک موجود برتر سامان‌دهی می‌شود. زمانی که او بر روی ماده‌ای تاثیر می‌گذارد، نیروهایی که قدرت او را نشان می‌دهند، رفتار آن ماده را تغییر می‌دهند، که نشان‌دهنده‌ی حکمت او است.

بعد از مردان بزرگی که روی این موضوع کار کرده‌اند، با جرئتِ بسیار زیادی می‌گویم که من اصلی را مطرح کرده‌ام که همه‌ی قوانین طبیعت از آن ناشی می‌شوند. . چیزی که در فکرکردن به این قوانینِ بسیار زیبا و ساده موجب رضایت ذهن انسان می‌شود، این است که ممکن است آن‌ها تنها چیزهایی باشند که سازنده و گرداننده‌ی این جهان ایجاد کرده تا تمام پدیده‌های جهانِ قابل مشاهده را توضیح دهند.

 

بخشی از

Maupertuis, The agreement between the different laws of Nature that had, until now, seemed incompatible,” read to the Académie des Sciences, April 15, 1744


یک. امروز، که آخرین روز کلاس‌های این ترم بود، یه ارائه‌ی کوتاه داشتم که این‌طوری شروع‌ش کردم: می‌خوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی به نامه نوشت به لایب‌نیتز و توش . !

دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوال‌م و نمی‌تونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نام‌ش، قبل از ارائه، صفحه‌ی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:

 


 

با تفکر عمیق در مورد این موضوع، من فکر می‌کنم همان‌طور که نور کوتاه‌ترین فاصله‌ی فضایی را -زمانی که از یک محیط وارد محیط دیگر می‌شود- طی نمی‌کند، مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله‌ی زمانی باشد (همان اصل فرما) را هم طی نمی‌کند. در واقع، چه چیزی می‌تواند بین زمان و مسافت اولویت قائل شود؟ نور نمی‌تواند مسیری که دارای کم‌ترین زمان است و مسیری که دارای کوتاه‌ترین فاصله است را به‌طور هم‌زمان طی کند. اما اصلن چرا نور باید یکی از این دو مسیر را بر دیگری ترجیح دهد؟ علاوه بر این، چرا فقط باید همین دو مورد را دنبال کنیم؟ نور مسیری را انتخاب می‌کند که دارای مزیتی واقعی باشد؛ یعنی مسیری که در آن مقدار کنش [از دیدگاه مائوپرتیوس، حاصل‌ضرب جرم در مسافت طی‌شده در سرعت جسم] کمینه شود.

اکنون باید توضیح دهم که منظور من از کنش چیست.

کنش، انبار اصلی طبیعت است و نور در حرکت خودش تا حد ممکن در مصرف آن صرفه‌جویی می‌کند.

من از اعتراض‌هایی که بعضی ریاضی‌دان‌ها، به «علل نهایی»‌ای که در فیزیک مطرح می‌شود، دارند آگاه‌ام؛ و تا حدودی هم با آن‌ها موافق‌ام. معتقدم که این «علل نهایی» خالی از اشکال نیستند. خطایی که فرما و کسانی که دنباله‌روی او بودند مرتکب شده‌اند، تنها نشان‌دهنده‌ی این است که اغلب، استفاده از [نتایج کارهای] آن‌ها خطرناک است.

نمی‌توان تردید کرد که همه‌چیز توسط یک موجود برتر سامان‌دهی می‌شود. زمانی که او بر روی ماده‌ای تاثیر می‌گذارد، نیروهایی که قدرت او را نشان می‌دهند، رفتار آن ماده را تغییر می‌دهند؛ که نشان‌دهنده‌ی حکمت او است.

بعد از مردان بزرگی که روی این موضوع کار کرده‌اند، با جرئتِ بسیار زیادی می‌گویم که من اصلی را مطرح کرده‌ام که همه‌ی قوانین طبیعت از آن ناشی می‌شوند. . چیزی که در فکرکردن به این قوانینِ بسیار زیبا و ساده موجب رضایت ذهن انسان می‌شود، این است که ممکن است آن‌ها تنها چیزهایی باشند که سازنده و گرداننده‌ی این جهان ایجاد کرده تا تمام پدیده‌های جهانِ قابل مشاهده را توضیح دهند.

 

بخشی از

Maupertuis, The agreement between the different laws of Nature that had, until now, seemed incompatible,” read to the Académie des Sciences, April 15, 1744


یک. امروز، که آخرین روز کلاس‌های این ترم بود، یه ارائه‌ی کوتاه داشتم که این‌طوری شروع‌ش کردم: می‌خوام داستان رو از 303 سال و 30 روز قبل از تولد خودم شروع کنم! (-: یعنی 9 ژوئن 1696. روزی که جان برنولی یه نامه نوشت به لایب‌نیتز و توش . !

دو. قرار بود با علی [محمدحسین] مشترکن ارائه بدیم. صبح زنگ زد و گفت از دیشب مریض احوال‌م و نمی‌تونم بیام. من هم برای زنده نگه داشتنِ نام‌ش، قبل از ارائه، صفحه‌ی اول پاورپوینت رو به این صورت تغییر دادم! (-:

 


در شمارۀ دوم ایوان و در نوشتۀ «دیدار رخ‌سارِ جستار» کمی در مورد جستار حرف زدم و تعریف‌های زیر را از صفحۀ آخر کتاب‌های مجموعۀ جستار روایی نشر اطراف آوردم؛ تعریف‌هایی که به خوبی تفاوت مقاله و جستار و جستار روایی را مشخص می‌کند.

 

 

از همان بار نخست که کتاب فقط روزهایی که می‌نویسم را ورق زدم و کلمات بالا را خواندم، جرقه‌ای در ذهن‌م زد برای نوشتنِ یک جستار روایی علمی. نمی‌دانم این اسم قبلن وجود داشته یا نه، اما چیز خاصی هم نیست، همان جستار روایی است که موضوع‌ش یک مسئلۀ علمی است. اواخر تابستان بود که موقعیت‌ش پیش آمد تا چنین متنی را برای شباهنگ (نشریۀ گروه نجوم دانش‌کدۀ فیزیک‌مان) بنویسم. اولِ کار در نظرم بود که حجم نوشته‌ام حدودن دو برابرِ مقدار فعلی بشود، اما اگر می‌خواستم تا این حد پیش ببرم‌ش، خیلی تخصصی می‌شد و دیگر نمی‌شد اسم جستار روایی علمی روی‌ش گذاشت و آن را مناسب برای مخاطبِ [تقریبن] عام دانست. این شد که به جای 3000 کلمه‌ای که در ذهن‌م بود، به همین 1600 کلمه‌ای که پیشِ روی شماست راضی شدم. 

همگی بعضی از ثوابت بنیادی طبیعت را می‌شناسیم. عددهایی که در جاهای مختلف فیزیک با نمادهایی جالب نمایان می‌شوند؛ مثلِ سرعت نور c، ثابت جهانی گرانش G و ثابت پلانک h که هرکدام مقدار عددی خاص خود را دارند. اگر بخواهم خلاصه بگویم، سعی کرده‌ام در این نوشته با مورد آخر -یعنی ثابت آقای پلانک!- کمی بازی کنم. سوال اصلی این است که اگر این ثوابت به‌جای مقدار فعلی‌شان، مقدار دیگری داشتند چه بلایِ قابل ملاحظه‌ای بر سر دنیایمان می‌آمد؟! مثلن چه می‌شد اگر سرعت نور به‌جایِ 300000 [کیلومتر بر ثانیه] برابر 600000 [کیلومتر بر ثانیه] بود؟! از نظر من که سوال جالبی است و جای فکر بسیاری دارد. اگر مشتاق‌ید که با زبانی ساده کمی بیش‌تر در مورد این وضوع بدانید، احتمالن خواندنِ این نوشته کمک خوبی به‌تان می‌کند. (-:

 

 ثابتی در تبعیدِ ابدی - 1.0 مگابایت

 شمارۀ سیزدهم نشریۀ شباهنگ - 11.7 مگابایت

 


تابستان پارسال بود که شروع کردم به نوشتن مقاله‌ای در مورد یکی از پیامدهای نسبیت خاص برای نشریۀ تکانه، به‌نامِ عنوانِ همین پست. چندروزی از شروع ترم سوم گذشته‌بود که کارش تمام شد و تحویل‌ش دادم. اما چرخ روزگار این‌گونه گشت که آن شمارۀ تکانه، دقیقن یک سال فرصت انتشار نیافت. بچه‌هایی که مسئول بودند می‌گفتند صفحه‌آرایی به مشکل خورده. در این یک سال، خیلی با خودم کلنجار رفتم که مطلبی که نوشته‌بودم را شخصن منتشر کنم؛ اما هر شب جوانک نحیفی به‌نامِ اخلاق حرفه‌ای علمی به خواب‌م می‌آمد و من هم وقتی چهرۀ مظلوم‌ش را می‌دیدم بی‌خیال می‌شدم! (-: خلاصه، بالاخره اواخر دو هفتۀ پیش بود که این شمارۀ مفصلِ 70صفحه‌ای جامانده از سال پیش هم راهی چاپ‌خانه شد و از یک‌شنبۀ هفتۀ گذشته هم با جلدی که نمایش‌گر چهرۀ لاندائو بود در اختیار فیزیک‌خوانان قرار گرفت!

یک‌شنبه صبح، یکی‌دو ساعتی خودم رفتم پشتِ دخلی که در هم‌کف دانش‌کده و در کنار دست‌گاهِ قهوه‌تحویل‌دهِ خودکار (منظورم همان coffee vending machine است!) پهن کرده‌بودند و با کمک یکی دیگر از بچه‌ها فروش این شماره را شروع کردیم. در لحظه به ذهن‌م رسید که کمی بازارگرمی کنم و این شد که به بچه‌ها و اساتیدی که برای خرید می‌آمدند می‌گفتیم که اسم‌تان را هم می‌نویسیم و در نهایت بین همۀ خریدارها قرعه‌کشی می‌کنیم و برای کسی که اسم‌ش بیرون بیاید از همین دست‌گاه کناری قهوه می‌خریم، به دل‌خواهِ خودش. وقتی هم بچه‌های مسئول مطرح کردند که خب آمدیم اسم کسی در آمد که نمی‌شناختیم‌ش، جواب دادم که آن‌قدر قرعه‌کشی می‌کنیم تا اسم کسی در بیاید که می‌شناسیم‌ش! یک اتفاق جالب این بود که یکی از بچه‌ها به دلار تکانه را خرید. یک تک‌دلاری داد و یک جلد را برداشت و رفت. قیمت تکانه 12هزار تومان است، و این یعنی بیش از 500تا تک‌تومانی به او تخفیف دادیم.

این شمارۀ تکانه خوبی‌هایی دارد و بدی‌هایی. نقطۀ منفی‌ای که خیلی توی ذوق می‌زند، همین تأخیر یک‌ساله‌اش است. البته مخاطب عام که چیزی از این تأخیر نمی‌داند، ماهایی که در بطن کار بودیم بدی حساب‌ش می‌کنیم. از آن‌طرف اما نقاط مثبت این شماره کم نیست. از سطح بالای کیفی و کمی‌اش گرفته تا صفحه‌آرایی جدیدی که پر از ایده است. البته نقدهایی به همین صفحه‌آرایی دارم (مثل این‌که در عنوان مطلب خودم به‌جای «انقباض طول» نوشته شده «انقباض طولی»)، اما به جرئت می‌توانم بگویم که این شمارۀ تکانه متفاوت‌ترین صفحه‌آرایی را بین کل نشریات علمی، فرهنگی، اجتماعی و ی دانش‌گاه -که در این دو سال دیده‌ام- داشته.

 


 

بگذارید بروم سراغ اصل مطلب. منطقی‌اش این است که برای خواندن نوشتۀ من [و باقی نوشته‌های این شمارۀ تکانه] بلند شوید بروید اتاق انجمن علمی و مجله را بخرید. اما خب تا آن حدی حق آب و گِل دارم که اجازۀ انتشار رایگان نوشتۀ خودم برای شما را از مسئولان تکانه بگیرم. پس اگر علاقه‌مندِ خواندنِ این مطلب هستید لازم نیست جایی بروید؛ همین‌جا بمانید و به خواندنِ اندک کلمات باقی‌مانده ادامه دهید. اگر هم می‌خواهید به بقیۀ نوشته‌های این شماره نگاهی بیندازید، اندکی صبر کنید تا نسخه‌های کاغذی تکانه برکت شود، پس از آن نسخۀ پی‌دی‌اف‌ش را هم منتشر می‌کنند؛ من هم داخل همین پست می‌گذارم‌ش.

زیاده‌گویی نکنم. در خلاصۀ ابتدایی این نوشته نوشته‌ام:

 

پدیده‌ی انقباض طول که یکی از پیامدهای نسبیت خاص است، تا بیش از ۵۰ سال بعد از فرمول‌بندی آن توسط اینشتین، این‌گونه تعبیر می‌شد که ناظرهای مختلف، طول اجسامی را که نسبت به آن‌ها حرکت می‌کنند، کوتاه‌تر از طول واقعی آن‌ها اندازه‌گیری و مشاهده می‌کنند؛ اما مطمئنن باید بین «اندازه‌گیری‌کردن» و «مشاهده‌کردن» تمایز قائل شویم. اگر مشاهده‌کردن را دیدنِ یک پدیده از چشم یک ناظرِ زنده (مانند انسان) تعریف کنیم، آن‌موقع سازوکار و چگونگیِ کارکردِ قوه‌ی بینایی انسان نیز باید مورد توجه قرار گیرد؛ موضوعی که در اندازه‌گیری‌کردن از آن چشم‌پوشی می‌کنیم و در صورت وجود هم، اثرهای آن را از بین می‌بریم. در این نوشته این موضوع را نشان می‌دهیم که انقباض طول اگرچه قابل پیش‌بینی و اندازه‌گیری است، اما برای انسان قابل مشاهده نیست؛ اما ممکن است این سؤال پیش بیاید که اگر پیامدِ انقباض طول، کوتاه‌تر دیده‌شدن اجسام از چشمِ انسان نیست، پس چیست؟ بدون تأثیر که نمی‌شود!

 

 انقباض طول؟ آری. مشاهده‌اش؟ خیر! -1.91 مگابایت

 


یه حساب سرانگشتی کردم؛ بیش از 7000 کلمۀ منتشرنشده دارم. یه مقالۀ علمی، یه جستار روایی علمی، یه داستان کوتاه و یه داستان نسبتن کوتاه، که البته دوتای اولی اون‌جاهایی که باید منتشر شدن و توی چند روز آینده این‌جا هم می‌ذارم‌شون. دوتای آخر اما نیاز به این دارن که بیش‌تر روشون کار بشه. و این‌ها همه جدای از کلی داستان و متنِ نوشته‌نشده در مورد روزمرۀ این روزهام‌‌ه که بسیار دوست دارم در موردشون بنویسم، اگه وقت بشه. 

امروز کلی خوش‌حال شدم. برنده‌های نوبل فیزیک 2019 اعلام شدن و جیمز پیبِ 84ساله هم یکی از سه برندۀ اون بود. به این‌صورت که نصف جایزه به پیب رسید به‌خاطر دست‌آوردهای عظیمی که توی کیهان‌شناسی داشته و نصف دیگه هم به‌صورت مشترک به مایکل مِیِر و دیدیِر کوئیلوز داده‌شد به‌‌خاطر این‌که اولین افرادی بودن که سال 1995 تونستن نخستین سیاره‌های فراخورشیدی رو ببینن. به‌قول پویان [مینایی]، کارشون هم‌ردیف کار گالیله‌ست. گالیله تونست برای اولین‌بار به‌صورت غیر مستقیم قمرهایی که دور سیارات منظومۀ شمسی می‌گشتن رو کشف کنه و مِیِر و کوئیلوز هم تونستن برای نخستین‌بار به‌صورت غیر مستقیم سیاره‌هایی که دور بعضی از ستاره‌های کهکشان‌مون می‌گردن رو کشف کنن. اما نکتۀ جالب برای من، دادنِ نوبل به پیب بود. توی سال‌های اخیر همیشه نوبل رو به بهونۀ یه کار خاص به افراد می‌دادن، مثلن به‌خاطر optical tweezers یا دیدنِ امواج گرانشی یا ساخت لامپ نور آبی یا پیش‌بینی ذرۀ هیگز توسط خودش؛ اما عنوانی که به‌خاطر اون نصف جایزۀ نوبل امسال رو به پیب دادن این‌ه: «برای دست‌آوردهای نظری در کیهان‌شناسی فیزیکی». به‌نوعی مثل نوبل ادبیات که اصولن اون رو به یه اثر خاص نمی‌دن، بل‌که به فلان‌نویسنده می‌دن به‌خاطر بهمان‌کارهایی که توی مجموعه‌ای از نوشته‌هاش کرده.

توی روزهای پیش سعی کردم توی جمع‌هایی که بودم بحث پیش‌بینی برنده‌های نوبل رو پیش بکشم و نظر بچه‌ها و اساتید رو بپرسم. خودم توی ذهن‌م بود که شاید نوبل رو به تیم تلسکوپ افق روی‌داد (EHT) بدن به‌خاطر کار ده‌ساله‌ای که روی داده‌های گرفته‌شده از مرکز کهکشان M87 کردن و بالاخره تونستن چندماه پیش، نخستین عکس ما آدم‌ها از یه سیاه‌چاله رو به‌مون نشون بدن. به کلی از بچه‌ها هم قول شیرینی داده‌بودم اگه پیش‌بینی‌م درست از آب در بیاد! اما فکر نمی‌کردم دیگه این‌قدر مستقیم نوبل به یه کیهان‌شناس برسه. فقط چند دقیقه از اعلام اسامی گذشته‌بود و توی لابی دانش‌کده راه می‌رفتم و متن کوتاهی رو برای این خبر آماده می‌کردم که دیدم دکتر ابوالحسنی هم‌راه حامد [منوچهری کوشا] به‌سرعت از پله‌ها پایین می‌آن. سلام کردم و بی‌درنگ گفتم: «تبریک می‌گم دکتر!» دکتر ابوالحسنی هم با همون عجله خندید و جواب داد که: «آره! دیدی! به پیب دادن!» و هم‌راه حامد از دانش‌کده خارج شدن. حالا باید سر کلاس کیهان‌شناسیِ شنبه کلی بحث کنیم باهاشون سر کارهای پیب!

موقع گپ‌زدن در مورد برنده‌های امسال نوبل بود که دکتر باغرام گفت: «حدود 10 سال پیش بود که پیب رو توی پریمیتر دیدم که با نیایش افشردی پشت یه میز نشسته‌بودن و با هم گپ می‌زدن. من هم به‌شون اضافه شدم و شروع به صحبت کردیم. خیلی جالب‌ه! یه جایی از صحبت‌هامون پیب گفت که همۀ کارهایی که توی کیهان‌شناسی انجام داده‌م ابتره و اشتباه!» و چه‌قدر می‌شه از این جمله چیز یاد گرفت.

 

 

پ.ن: Quanta Magazine یه متن خوب در مورد جزئیات کارهای افراد بالا منتشر کرده که اگه علاقه‌مندید توصیه می‌کنم از این‌جا بخونیدش.


می‌دونید چی‌ئه؟ این تابستون اصلن و ابدن اون‌طور که می‌خواستم نبود. حدودن فقط 50درصد کارهام رو تونستم انجام بدم. شاید هم کم‌تر. اگه هر زمان دیگه‌ای بود، حسابی حال‌م گرفته‌بود از این موضوع. طبق داده‌هایی که از خودم دارم، اصولن تنها چیزی که می‌تونه اون‌قدر حال‌م رو بد کنه که مثلن یک روز کامل نتونم کاری بکنم، این‌ه که برنامه‌ای که برای یه بازۀ زمانی زندگی‌م ریختم رو -به هر دلیلی- درست‌وحسابی انجام نداده‌باشم. اما با همۀ این‌ها، الآن حال‌م خوب‌ه.

داستان از سکتۀ کوچیک مامان‌جون شروع شد. 10 مرداد. تا دو هفته بعدش همه درگیر بودیم که ببینیم چی‌کار باید کرد. دو-سه هفته بعدترش هم درگیر عمل‌ش بودیم. این شد که نه جسم‌م آزاد بود، نه ذهن‌م. گرفتگی 4تا رگ قلب شوخی نیست. اون هم رگ‌های قلبی که یک‌بار عمل شده. خودش نمی‌دونست. دکتر برای این‌که نگران نشه، به‌ش گفته‌بود که فقط یکی از رگ‌های قلب‌ت داره خون می‌ه. اصلن یدن خون یعنی چی!

روزی که نتیجۀ آنژیو مشخص شد و مادر و خاله و مامان‌جون‌م از مطب دکتر برگشتن خونه، مادرم اومد توی اتاق‌م و در رو بست و داستان رو به‌م گفت. استرس داشت. اما نمی‌دونم چرا از همون‌موقع دل‌ من روشن بود و خیلی نگران نبودم. حتا وقتی که دکتر اصفهان‌ش گفته‌بود که به‌هیچ‌وجه قبول نمی‌کنه که این عمل رو انجام بده. حتا وقتی که بردن‌ش شیراز و دکتر امیرغفران هم که عمل‌ش رو قبول کرده‌بود، گفته‌بود که ریسک عمل 50-50ئه. حتا وقتی که چند روز قبل از عمل، مادرم کنارم نشست و با چشم‌های خیس‌ش به‌م گفت: «خوب میشه. مگه نه؟» از ته دل لب‌خند بزرگی زدم و گفتم: «معلوم‌ه خوب می‌شه. الکی نگران نباش». تا این حد دل‌م روشن بود که از عمد قبل از عمل، نرفتم آباده که ببینم‌ش. چرا باید می‌رفتم؟

بگذریم. 

به 50درصد کارهام بیش‌تر نرسیدم؟ فدای سرم و فدای سرش. همین‌که باباجون می‌شینه جلوش و به‌شوخی به‌ش می‌گه: «تو قدر من رو نمی‌دونی! کل رگ‌های قلب‌ت رو دادم نو کردن‌ها!» و اون هم می‌خنده و جواب می‌ده: «مگه رگ‌های تو رو برداشتم! از دست خودم رگ برداشتن! والا!» برای من بس‌ه. همین‌که آهسته‌آهسته توی خونه راه می‌ره و به دخترها و عروس‌هاش برای پختن شام دستور می‌ده برای من بس‌ه. همین‌که می‌شینه روی مبل تک نفرۀ توی هال خونه‌شون و در جواب مسخره‌بازی‌های من، به‌خاطر دردی که داره دست می‌ذاره روی قفسۀ سینه‌ش و آروم‌آروم می‌خنده، برای من بس‌ه. آره، بخند عزیز دل‌م! بخند که زندگی همین لب‌خند توئه، نه نسبیت عام و کیهان و کوانتوم که نگران این باشیم که تا اون‌جایی که می‌خواستیم خوندیم‌شون یا نه.

:-)


چنددقیقه‌ای می‌شد که شب شده‌بود. فاصلۀ دربند و میدان تجریش را پیاده می‌آمدیم که گفت: «امروز بیش‌تر شبیه خواب بود برام.» راست می‌گفت. وقتی امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیروز را مرور کردم، دیدم که واقعن چه‌قدر شبیه خواب بود. انگار که کل دیروز را خوابیده بودم و تمام اتفاقات‌ش را خواب دیده‌بودم و بالاخره امروز صبح از خواب بیدار شده‌بودم. دیروز روز عجیبی بود، خوب و سخت و نادر. از کله‌پاچه‌فروشی نزدیکِ آزادی شروع شد و سپس به خودش رسید. معتقد بود کوچک‌تر از آن چیزی است که فکر می‌کرده. ساعتی بعد داخل بازار تجریش بودیم. بازاری‌ها مراسم عزاداری داشتند. داخل مغازه‌ای در میانه‌های بازار بودیم که دسته‌شان رسید جلوی مغازه. مغازه‌دار سریع پرید و چراغ‌های مغازه را خاموش کرد. عذرخواهی کردم و چرایی‌اش را پرسیدم. گفت رسم است که تا وقتی جلوی مغازه هستند به احترام‌شان چراغ‌ها را خاموش می‌کنیم. احترامی که چندان معتقد به آن نبود. دقیقه‌ای بعد راه افتادیم سمت دربند. نخستین‌بارمان بود که می‌رفتیم آن‌جا. بسیار باصفا بود. سرد هم بود. می‌گفت انگار آمده‌ایم شمال. راست می‌گفت. ناهار را در رستورانی کنار آب روانِ آن‌جا خوردیم و بعد از آن هم کمی استراحت کردیم. در این بین شعر «یک متر و هفتادصدمِ» سیمین را برای‌ش خواندم. عکس‌العمل‌ش این بود که واقعن این‌قدر بلند بوده سیمین! ی بعد مسیر را کمی دیگر به‌سمت بالا ادامه دادیم. وقتی دکه‌داری به‌مان گفت که اگر تا 2 ساعت دیگر هم بروید به ته‌ش نمی‌رسید، جهت حرکت را عوض کردیم و به سمت پایین راه افتادیم. دیروز برای من از 7 صبح شروع شد و 10 شب هم تمام. همین.

 

 

پ.ن1: تنها نکته‌ای که مانده این است که شخصیت‌های این پاراگراف، دو نفر نبودند، سه نفر بودند. اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، یک نفر بودند.

پ.ن2: به‌قول سیدطاها، یه اصل فلسفی وجود داره که می‌گه: اگه چندتا تعطیلی تپل رو پشت سر بذارید و به خونواده سر نزنید، این خونواده است که توی تعطیلی بعدی به شما سر می‌زنه! (-: خلاصه که بماند به یادگار از چهارشنبه‌ای که 15 آبان‌ماه بود، دقیقن وسط پاییز.

پ.ن3: بیش از دو هفته می‌شد که ننوشته‌بودم. چه‌قدر به این کلمات نیاز داشتم.

پ.ن4: عنوان رو هم دیگه همگی می‌دونید که تغییریافتۀ مصرعی از علی‌رضا بدیع‌ه.


صبحِ شنبه. کلاس کیهان‌شناسی دکتر ابوالحسنی صبح‌های شنبه و دوشنبه است، 8ونیم تا 10ونیم. هفتۀ پیش نرفتم‌شان. شنبه خواب ماندم و دوشنبه هم سرم درد می‌کرد. شنبۀ این هفته که رسیدم سر کلاس، دکتر هنوز نیامده‌بود. به دو-سه نفری که سر کلاس بودند سلام کردم. کیف‌م را روی یکی از صندلی‌های ردیف نخست گذاشتم و از کلاس آمدم بیرون. ثانیه‌ای بعد دکتر را دیدم که از پله‌ها می‌آید پایین. بعد از سلام و صبح‌به‌خیر، بی‌مقدمه گفت: «هفتۀ پیش نبودی امید!» کمی فکر کردم. در لحظه یادم نیامد چرا هفتۀ پیش نبودم. وارد کلاس شده‌بودیم و داشتم روی صندلی‌ام می‌نشستم که پراندم: «والا مشغول درس و زندگی بودیم دکتر!» با خندۀ همیشگی‌اش جواب داد: «کیهان خیلی مهم‌ه! مگه می‌شه روز رو بدون اون شروع کرد!» خندیدم و بعد از تایید، عذرخواهی کردم. سری به نشانۀ اشکالی ندارد تکان داد و بعد از لحظه‌ای فکرکردن با شیطنت اضافه کرد: «کار مهمی که برای سروسامون‌دادن به زندگی نداشتی؟!» زدم زیر خنده: «نه دکتر! زوده هنوز!»

 

بعدازظهرِ شنبه. جلسۀ هفتگی گروه دکتر باغرام بود. 4 نوامبر/13 آبان مقاله‌ای در nature astronomy منتشر شد که به‌نسبت سر و صدای زیادی کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم در موردش زده‌شد. همۀ تیترها حول این کلمات می‌گشت که این مقاله برخلاف مدل استاندارد کیهان‌شناسیِ فعلی یا همان ΛCDM، طبق داده‌های پلانک 2018 می‌گوید که جهان‌مان به‌جای این‌که مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی که به خودیِ خود بسیار بزرگ است! هر کار کردم نتوانستم مقاله را از ScienceHub دانلود کنم. نخستین‌بار بود که به این مشکل برمی‌خوردم. دست آخر به رضا [عبادی] پیام دادم تا از بلاد کفر برای‌م مقاله را بفرستد. فرستاد. انگار سایت‌های دانلود غیرمجاز مقالات در جاهایی که نباید، به‌تر کار می‌کنند! بگذریم و برسیم به جلسه. در نظرم بود از دکتر در مورد همین مقاله بپرسم. این‌که حرف اصلی‌اش چیست و چه‌قدر باید جدی‌اش گرفت؛ مخصوصن که پذیرفته‌بودم چندکلمه‌ای هم برای نخستین شمارۀ نشریۀ ژرفا (که احتمالن اسم‌ش بشود ژرفانامه) در مورد این موضوع بنویسم. تعدادمان کم بود؛ با خود دکتر ۷ نفر بودیم. هر جلسه به ارائۀ یکی از بچه‌ها و arXiv Review می‌گذرد تا نگاه کوچکی به آخرین مقالات زمینۀ مورد علاقه‌مان هم بیندازیم. قبل و بعد از این‌ها هم می‌رود پای صحبت در مورد مسائل ادبی-فرهنگی-اجتماعی-یِ داغ روز. از آخرین فیلم‌هایی که دیده‌ایم و کتاب‌هایی که خوانده‌ایم بگیرید تا بحث ورود ن به ورزش‌گاه و . . بدیهتن این جلسه در مورد برف همان‌روز حرف زدیم و گرانی بنزین. اول کار دکتر گفت که نیامدنِ بچه‌ها حتمن به‌خاطر سرما و برف است. این‌گونه اصلاح کردم که «اتفاقن شاید به‌خاطر گرونی بنزین نتونستن خودشون رو برسونن!» باز هم بگذریم. ارائۀ جلسه خیلی طول کشید و عملن دیگر مجالی برای arXiv Review نبود. صرفن دکتر گفت که در نظرش بوده در مورد همین مقاله صحبت کند، که من هم فورن فرصت را غنیمت شمردم و سوال‌هایم را پرسیدم. خلاصه ربع‌ساعتی را هم به بحث در مورد این موضوع گذراندیم. نکتۀ جالب خاطره‌ای بود که دکتر آخر کار تعریف کرد:

ما یه پیرمرد و پیرزن توی فامیل‌مون داریم که حول‌وحوش 90 سالی عمر دارن. چند روز پیش که رفته‌بودیم خونه‌شون، یه‌دفعه پیرمرد موبایل‌ش رو بیرون آورد و همین خبر رو نشون‌م داد و گفت: «خبر داری که جهان‌مون بسته است؟!» من هم با تعجب تایید کردم. بعد با هیجان ادامه داد: «می‌دونی که این مسائل خیلی مهم‌ه! باید روشون وقت بذارید.» من هم گفتم: «بله! بله! ما هم همین کارها رو داریم می‌کنیم!» (-:

 

نخستین ساعاتِ یک‌شنبه. از دانش‌گاه که رسیدم خواب‌گاه، روی تخت‌م دراز کشیدم و از خستگی خواب‌م برد. سه-چهار ساعتی خوابیدم. نیم ساعتی از یک‌شنبه گذشته بود که بیدار شدم. روی تخت‌م نشستم تا سیستم‌عامل‌م بالا بیاید. بلند شدم و رفتم پشت میز نشستم. ناداستان 4 را باز کردم و یکی دیگر از اندک روایت‌های مانده‌اش را خواندم. حول‌وحوش ساعت 1 بود که به قصد گلاب‌به‌روی‌تان (!) از اتاق زدم بیرون که محمد [شیخی] را در راه‌رو دیدم. ایستادیم به صحبت. از امتحان حالت جامدی که حدود 14 ساعت دیگر داشتیم صحبت کردیم؛ دقیقه‌ای بعد رسیدیم به شمارۀ پاییز مجلۀ IAS که تازه منتشر شده؛ دقیقه‌ای بعدتر صحبت‌مان رفت سمت گرانی بنزین و قطعی اینترنت؛ ی بعدش هم مشغول صحبت از آینده و ترسیم ایده‌آل‌هایمان شدیم. گفتم‌ش که با همۀ این داستان‌های local، به‌صورت global به آینده امیدوارم. از این گفتم که مسئولین الآن کشور، همان مسئولین 30 سال و 40 سال پیش‌اند. از این گفتم که 30-40 سال دیگر، دیگر هیچ‌کدام از آن‌ها نیستند و ماهاییم که آن‌موقع سر کاریم. از این گفتم که به نسل خودمان امید دارم. او اما به‌اندازۀ من خوش‌بین نبود. شاید حق با او باشد. بالاخره حرف‌هایمان تمام شد. وقتی برگشتم اتاق، ساعت از 2 گذشته‌بود.  

 

صبحِ دوشنبه. بین نم‌نم باران وارد مغازۀ ناصرخان شدم. سلامی کردم و پشت میز کنار دخل نشستم. پروندۀ ویژۀ شمارۀ شنبۀ این هفتۀ رومۀ شریف در مورد جای‌گاه دانش‌گاه در محله‌ی طرشت بود‌. این‌که حضور ما آرامش سابق این محلۀ باقدمتِ تهران را از جهات مختلف به‌هم زده، چه از لحاظ سروصداهای شبانه‌ی خواب‌گاه‌ها و چه از لحاظ امنیت که بودنِ دانش‌جویان پای خفت‌گیرها را هم به این محله باز کرده و چه از خیلی لحاظ‌های دیگر. خلاصه که به همین مناسبت، عکس روی جلد را اختصاص داده‌بودند به ناصرخان. از اول دوتا نسخه از رومه را برداشته‌بودم که یکی‌اش را برای ناصرخان ببرم. روبه‌روی من ایستاده‌بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد که رو به او گفتم: «ناصرخان! دیدید شمارۀ آخر رومۀ شریف رو؟» با لب‌خندی برگشت سمت‌م و «آره‌»ای گفت و بعد اضافه کرد که «اتفاقن یه شماره‌اش رو برام آوردن.» و بعد دست کرد و از قفسه‌های پشت دخل‌ش یک شماره از رومۀ شنبه را بیرون آورد و گذاشت روی میز من. گفتم: «من هم یه شماره براتون آورده‌بودم که داریدش انگار.» سر صحبت باز شد. از این گفت که با همۀ حرف‌هایی که در پروندۀ این شماره نوشته‌اند موافق نیست و از این‌که عکس او را روی جلد زده‌اند شاید این‌طور برداشت شود که تمام حرف‌های داخل پرونده را از زبان او نوشته‌اند. بعد اضافه کرد که یک‌بار دیگر هم در قسمت «نیش شتر» صفحۀ آخر رومه از او یاد کرده‌بودند که «از نیویورک تا دکۀ ناصرخان، فقط املتِ این‌جا!» این را می‌گوید و می‌خندد. اما بی‌درنگ این‌گونه ادامه می‌دهد که البته منش و معرفت نسل جدید کم شده و قبلن‌ها بارها شده که بچه‌های دانش‌گاه برای‌ش سوغاتی آورده‌اند. این را که می‌گوید با خودم فکر می‌کنم که دفعۀ بعد باید برای‌ش یک چیزی بیاورم! انگار انتظار دارد از ما! (-:

 


 

الآن دقیقن از همین زاویه‌ی عکس بالا دارم آزادی را می‌بینم و این کلمات را می‌نویسم. اذان که می‌گفتند باران با شدتی ملموس می‌بارید. نیم ساعت بعد که از خواب‌گاه زدم بیرون، شدت‌ش کم‌تر شده‌بود. الآن دیگر به‌صورت کامل قطع شده. هوا اما سرد است. کلاه‌م را تا پایین ابروان‌م کشیده‌ام. هر چندکلمه‌ای که می‌نویسم دستان‌م را به‌ترتیب نزدیک دهان‌م می‌آورم و ها می‌کنم. عاشق بخاری‌ام که موقع هاکردن از دهان‌م خارج می‌شود. آسمان کم‌کم دارد می‌رود که روشن شود. دوروبرم خیل ماشین‌هایی است که می‌روند تا روز دیگری را شروع کنند. لب‌خندی روی صورت‌م می‌نشیند. از ذهن‌م می‌گذرد که الآن همه‌ی این ماشین‌ها دارند دورم می‌گردند؛ الهی! سر که بالا می‌کنم تصویر آزادی را روی لایه‌ی آبی که زیرش نشسته می‌بینم. تصویر از دم دو پای‌ش شروع می‌شود و روی زمین تا یک قدمی پاهای من پیش می‌آید. چند دقیقه‌ی پیش که در مسیر بودم، پیرمردهایی را دیدم که مقداری بیش‌تر از حد معمول در مسجدهای طرشت شمالی و جنوبی مانده‌بودند و حالا که من از کنار این مسجدها رد می‌شدم داشتند می‌رفتند سمت خانه‌هایشان. همان‌طور که شجریان در گوش‌م "ببار ای بارون! ببار." را می‌خواند فکریِ این شدم که شاید تنها چیزی که می‌تواند همه‌مان را یک قدم به جلو ببرد، این است که یک روز صبح مثل همین امروز صبح که دارم به‌سمت آزادی حرکت می‌کنم و از جلوی دو مسجد بالا می‌گذرم، به‌جای دیدن چندین پیر فرتوت، تعدادی جوان را ببینم. آری، شاید تنها چیزی که می‌تواند همه‌مان را یک قدم به جلو ببرد این است که به نقطه‌ای برسیم که به‌جای این‌که پیرمردهایمان مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند، جوان‌هایمان بیایند و مشتریِ بیدارِ ثابت این وقتِ روز باشند. بگذریم. در این سرما موقع این حرف‌ها نیست! دوباره سرم را از صفحه‌ی روشن روبه‌روی‌م بلند می‌کنم و به بالا می‌نگرم. هوا روشن‌تر شده، و برای همین تصویر‌ آزادی محوتر. گنجشکی پله‌های کنار دست‌م را آرام بالا می‌‌آید و جیک‌جیک می‌کند. پاک‌بانی کمی آن‌طرف‌تر محوطه‌ی شرقی میدان را تمیز می‌کند و صدای جارویش به‌صورت متناوب به گوش‌م می‌رسد. خانمی دارد از زیر آزادی رد می‌شود. مردی از کنار دست‌م عبور می‌کند. ماشین‌ها هم‌چنان دارند دورم می‌گردند. ناگهان، چراغ‌های آزادی خاموش می‌شود -همین چراغ‌هایی که در عکس بالا می‌بینید. انگار مهمان پررویی بوده‌ام و زیادی مانده‌ام. بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و راه می‌افتم تا سری به ناصرخان بزنم و ی بعد، پس از یک دوش آب گرم راهی دانش‌گاه شوم.
اما صبر کنید! قبل‌ش باید این کلمات را پست کنم!

 


معنی و تعریف. خودزندگی‌نامه یا اتوبیوگرافی به گونه‌ای از زندگی‌نامه‌نویسی اطلاق می‌شود که توسط خود فرد نگاشته شود. واژه‌ی اتوبیوگرافی از کلمه‌ی یونانی autobiographia گرفته‌شده که در آن autos به معنای خود، bios به معنای زندگی و graphien به معنای نوشتن است. به نظر می‌رسد تعریف این گونۀ ادبی با اختلاف نظرهای بسیاری همراه بوده و به همین دلیل، مرزبندی جامعی برای آن ارائه نشده‌است. با این وجود، بیش‌ترِ این تعریف‌ها را می‌­توان به دو دستۀ کلی تقسیم کرد.

نخست: بعضی زندگی­نامۀ خودنگاشت را نوعی از زندگی­نامه‌نویسی به‌حساب می‌­آورند که در آن نویسنده زندگی‌اش را به قلم خودش روایت می‌­کند. در واقع این گروه هر نوشته‌ای که نویسنده در آن حرفی از خود به میان آورده باشد را خودزندگی‌­نامه می‌دانند.

دوم: بعضی دیگر خودزندگی­‌نامه را در مقایسه با انواع ادبی دیگر تعریف می­‌کنند. مانند تعریف لیون استراشی که خودزندگی‌نامه را «دقیق‌­ترین و لطیف‌ترین گونۀ نوشتاری» بیان کرده‌است. این افراد خودزندگی‌نامه را به‌وسیلۀ ویژگی­‌های مشترک آن و دیگر گونه‌­های ادبی تعریف می‌­کنند؛ مانند انیس المقدسی که از این گونۀ ادبی به‌عنوان تلفیقی از پژوهش تاریخی و داستان‌سرایی یاد می‌کند.

نخستین‌ها. همان‌طور که قابل حدس است، اختلافات موجود در تعریف این گونۀ ادبی منجر به ناشناخته‌ماندن زمان و مکان دقیق و اصلی پیدایش آن شده‌است. طرف‌داران تعریف نخست، کلمه‌های حکاکی‌شده بر قبور پیشینیان را قدیمی‌ترین نوع خودزندگی‌نامه می‌دانند. از آن‌جایی که مصریانِ عصرِ فراعنه به حکاکی فعالیت­‌ها و تاریخ‌شان بر روی قبور، اهرام، معابد و مجسمه‌­هایشان مشهورند، ویل دورانت این گونۀ ادبی را دست‌آورد تمدن مصر باستان می‌داند و بر این عقیده است که برخی از پاپیروس­‌هایی که از ادبیات مصر باستان به جا مانده، دربردارندۀ بخشی از اتوبیوگرافی است. پاپیروس‌هایی که تاریخ پیدایش آن‌ها به 2000 سال قبل از میلاد برمی‌گردد. برخی دیگر از پژوهش‌گران اما بر این باور هستند که زادگاه خودزندگی‌نامه تنها به مصر باستان منحصر نمی‌شود و این گونۀ ادبی در تمدن‌­های کهن دیگر، مانند بابل نیز ریشه داشته‌است. طرف‌داران تعریف دوم، با توجه به ساختار خاصی که برای خودزندگی‌نامه درنظر می­‌گیرند، آن را گونه‌ای نو می‌دانند؛ همانند جورج مای که این گونۀ ادبی را جدیدترین گونۀ ادبی می‌داند. این گروه زادگاه خودزندگی‌­نامه را مغرب‌زمین و ریشۀ پیدایش آن را در اعترافات مسیحیان نزد کشیشان می‌دانند. با وجود این‌که اعترافات سنت اگوستین (354-430 م) قدیمی‌ترین اعتراف موجود است، اما بسیاری از پژوهشگران -مانند جورج مای- بر این باور هستند که خودزندگی‌نامه با همه‌ی ساختار فنی‌­اش، با اعتراف‌های ژان ژاک روسو ظهور کرده‌است و آن‌چه پیش‌تر با این عنوان شناخته می‌شده، تمامیِ چارچوب­‌های لازم برای این گونۀ ادبی را ندارد. با این حال، نمی‌توان تمامی آثار نگاشته‌شده با این عنوان در روزگاران قدیم را نادرست دانست. باید توجه داشت که هر اثر ادبی، در پیشینۀ خود، آثار دیگری دارد که به آن اثر جهت داده و باعث شکل‌گیری و انسجام آن شده تا به مرحله‌ای برسد که بتوان آن را در گونه‌ای مستقل از دیگران و با عنوانی جدید عرضه کرد.

زندگی‌نگاره چیست؟ با معنای کلی جستار و برخی از انواع آن در شمارۀ پیشین ایوان آشنا شدیم. زندگی‌نگاره یا memoir و جستار شخصی دو فرم اصلیِ ناداستان هستند که شباهت‌های بسیاری با یک‌دیگر دارند. واضح‌ترین تفاوت زندگی‌نگاره و جستار شخصی در دامنه و حجم آن‌ها است. زندگی‌نگاره داستانی اصلی از زندگی را روایت می‌کند؛ در صورتی که جستار شخصی کوتاه است و فضای کمتری در اختیار دارد. از طرف دیگر، موضوعات ظریف‌تر در جستارهای شخصی به‌تر پرداخته می‌شوند و نویسنده سعی می‌کند بر یک واقعه یا یک تصویر تمرکز کند. کشف موضوع جدیدی در سفر به طبیعت،‌ تجربۀ کوتاهی در مواجهه با یک بیماری، یا تجربۀ چشیدن یک غذای جدید موضوعاتی برای جستار شخصی هستند؛ درحالی‌که در زندگی‌نگاره طیف وسیع‌تری از وقایع، مورد بحث است و می‌تواند بازه‌‌ای زمانی به بلندی تمام کودکی نویسنده را در بر بگیرد.

تفاوت خودزندگی‌نامه و زندگی‌نگاره در چیست؟ خودزندگی‌نامه داستان کلی زندگی یک فرد است؛ درحالی‌که زندگی‌نگاره باید در یک حوزۀ خاص باشد که توجه خواننده را جلب کند. برای مثال، هر نویسنده یک اتوبیوگرافی دارد، اما در عین حال می‌تواند چندین زندگی‌نگاره از اتفاقات مختلف زندگی خود داشته باشد؛ از دوران کودکی‌اش که در سختی گذشته گرفته تا بیماری درمان‌ناپذیر برادر یا خواهرش یا تجربه‌اش از جنگ. در خودزندگی‌نامه نویسنده مسیر کلی زندگی‌اش را مرور می‌کند و خواننده این مسیر را دنبال می‌کند، درحالی‌که زندگی‌نگاره در مورد یکی از تجربه‌های خاص نویسنده است؛ یعنی چیزی که هیچ‌کس به اندازۀ خود نویسنده بر آن احاطه ندارد.

از برای تشکر. این نوشته، خلاصۀ تعمیم‌یافتۀ مقاله‌ای منتشرنشده از حورا رضایی است. نگارنده بر خود لازم می‌داند از ایشان تشکر کند. منبع دیگر این نوشته، وب‌گاه ناداستان: به‌تر از داستان است.

 

 

پی‌نوشت: این نوشته در شمارۀ سوم ایوان (تابستان 98) چاپ شده. (همین مطلب در ویرگولِ ایوان در این‌جا.)

تکرار مکررات: ایوان فصل‌نامه‌ای است برای متن و داستان، زیر نظر کانون شعر و ادب دانش‌گاه شریف.


این متن را برای شمارۀ نخست ژرفانامه نوشتم که دیروز در دانش‌کده‌مان منتشر شد. ژرفانامه قرار است نشریۀ علمی-فرهنگی انجمن علمی میان‌رشته‌ای ژرفا باشد. قبلن هم در پاراگراف دوم این‌جا گریزی به موضوعِ این نوشته زده‌بودم. می‌توانید این متن را در سایت ژرفا هم بخوانید -با رسم‌الخطِ معمولی که دوست‌ش دارید!

 

 

4 نوامبر 2019 / 13 آبان‌ماه 1398 مقالۀ اغواگری در مجلۀ Nature Astronomy با عنوان «شواهد پلانک برای جهانی بسته و بحرانی احتمالی در کیهان‌شناسی» منتشر شد که سروصدای زیادی به‌پا کرد و تیترهای ژورنالیستی بسیاری هم درمورد آن زده‌شد. عموم متن‌هایی که در مورد این مقاله نوشته‌شد با این دید بود که مطالعۀ جدید نویسندگان این مقاله -یعنی دی‌وَلنتینو1، مِلکیوری2 و سیلک3– نشان می‌دهد که تا کنون در مورد انحنای جهان در اشتباه بوده‌ایم و جهان‌مان به‌جای این‌که مانند یک صفحه تخت باشد، مانند سطح یک کره بسته است. حرفی بسیار بزرگ که نمی‌شود به‌راحتی از کنار آن عبور کرد. پس شاید بد نباشد تا کمی دقیق‌تر به این موضوع نگاهی بیندازیم.

مدل پذیرفته‌شدۀ فعلی برای کیهان را مدل استاندارد کیهان‌شناسی یا ΛCDM می‌نامند (Λ نشان‌دهندۀ ثابت کیهان‌شناسی یا همان انرژی تاریک است و CDM هم خلاصه‌شدۀ Cold Dark Matter). جالب است بدانید که جیمز پیب4، برندۀ امسال جایزۀ نوبل فیزیک، نقش قابل ملاحظه‌ای در سروسامان‌دادن به این مدل داشته. ΛCDM موفقیت چشم‌گیری در توضیح قسمت بزرگی از مشاهدات سال‌های اخیر داشته‌است، که از بین آن‌ها می‌توان به پیش‌بینی قله‌ها و دره‌های دیده‌شده در طیف زاویه‌ای ناهم‌سان‌گردی‌های تابش زمینۀ کیهان یا همان CMB5 اشاره کرد. یکی از پیش‌بینی‌های اصلی این مدل این است که جهان ما دارای هیچ انحنایی نیست و مانند یک صفحه تخت است. به‌علاوه، تخت‌بودن جهان یکی از نتایج نخستینِ نظریۀ پذیرفته‌شدۀ تورم6 که بسیاری از مشکلات بحرانی کیهان‌شناسی فریدمانی را حل می‌کند نیز هست.

اما داستانِ داغِ این روزها از یک ناسازگاری در داده‌های سال 2018 / 1397 پلانک سرچشمه می‌گیرد. ناسازگاری‌ای که کشفِ آن چیز جدیدی نیست و خود تیم پلانک هم سال گذشته در یکی از مقاله‌های تحلیلی خود به آن اشاره کرده‌است. حال نویسندگان مقالۀ اخیر ادعا کرده‌اند که این ناسازگاری را می‌توان به روشی حل کرد، اما بهای آن این است که فرض تخت‌بودن جهان را کنار بگذاریم و بپذیریم که جهان بسته باشد؛ فرضی که با توضیحات پاراگراف پیشین برای بسیاری از کیهان‌شناسان غیرقابل پذیرش است. آنتونی لوییس7، کیهان‌شناسِ دانشگاه سا و عضو قسمت تحلیل دادۀ تیم پلانک، معتقد است که آن‌ها قبلاً این موضوع را در معمایی مشابه به‌دقت بررسی کرده‌اند، و به این نتیجه رسیده‌اند که به‌ترین توضیح برای این ویژگی خاص داده‌های CMB، که دی‌ولنتینو، ملکیوری و سیلک آن را شاهدی بر بسته‌بودنِ جهان دانسته‌اند، این است که به آن‌ها به‌عنوان خطایی آماری نگاه کنیم. گریم اَدیسون8، کیهان‌شناس دانش‌گاه جان هاپکینز، که در هیچ‌کدام از دو تحلیل بالا نقشی نداشته می‌گوید: «در این‌که این علائم تا حدی وجود دارند هیچ چون‌وچرایی وجود ندارد. اختلاف نظرهای موجود صرفن در تفسیر آن‌ها است».

مشاهدات مختلفی که در سال‌های بعد از 2000 / 1379 انجام شده‌اند نشان از این می‌دهند که جهان ما بسیار شبیه به جهانی تخت است. بنابراین چگالی آن هم باید به چگالی بحرانی بسیار نزدیک باشد -یعنی تقریبن به‌اندازۀ 5.7 اتم هیدروژن در هر مترمکعب. تلسکوپ پلانک با سنجیدن این‌که چه‌مقدار از پرتوهای CMB در طی مسیر خود در طول 13.8 میلیارد سال گذشته، تحت اثر لنز گرانشی منحرف شده‌اند چگالی جهان را اندازه‌گیری می‌کند. هرچه این پرتوها با مادۀ بیش‌تری روبه‌رو شوند، بیش‌تر تحت تأثیر اثر لنز گرانشی قرار می‌گیرند. بنابراین جهت نهایی آن‌ها دیگر نشان‌دهندۀ نقطۀ شروع حرکت آن‌ها در جهان اولیه نیست. این موضوع، در داده‌ها خود را به‌صورت اثر تارشدگی9 نشان می‌دهد، که خاستگاه همان قله‌ها و دره‌هایی است که بالاتر در مورد آن‌ها صحبت شد.

اگر جهان تخت باشد، کیهان‌شناسان انتظار دارند که با توجه به نوسان‌های تصادفی آماری داده‌ها، اندازه‌گیری انحنای آن با خطایی به‌اندازۀ یک انحراف استاندارد10 برابر صفر شود. اما نتیجۀ مطالعه‌های انجام‌شده توسط هر دو گروه این بوده که این خطا حدودن برابر 3.4 انحراف استاندارد است. بدین صورت، تخت‌بودن جهان‌مان اتفاقی بزرگ است. می‌توان نشان داد که در این صورت، احتمال تخت‌بودن جهان تقریبن هم‌ارز با احتمال این است که یک سکه را 11بار بیندازیم و هر 11بار شیر بیاید. اتفاقی که احتمال رخ‌دادنش کم‌تر از 1 درصد است (در حقیقت از 0.1 درصد هم کم‌تر است). با استفاده از همین تناظر، دی‌ولنتینو و هم‌کارانش در خلاصۀ مقالۀ اخیر خود ادعا می‌کنند جهان ما با احتمال بیش از 99 درصد بسته است. اما تیم پلانک معتقد است که این موضوع یا یک اتفاق است و یا از اثری نانشناخته که باعث انحراف پرتوهای CMB می‌شود نشئت می‌گیرد.

تیم پلانک مقدار عناصر کلیدی جهان (مانند میزان مادۀ تاریک و انرژی تاریک) را با اندازه‌گیری تغییرات رنگ پرتوهای CMB که از نقاط مختلف آسمان به‌سمت ما می‌آیند به‌دست می‌آورد. ناسازگاری این‌جاست که آن‌ها برای بررسی پرتوهایی که از تمام آسمان به ما می‌رسند، یک‌بار آسمان را به ناحیه‌هایی کوچک تقسیم می‌کنند و یک‌بار به ناحیه‌هایی بزرگ، و در کمال ناباوری دو جواب متفاوت را در این دو حالت به‌دست می‌آورند. تفاوتی که باعث همان خطایی می‌شود که بالاتر در مورد آن صحبت شد. خطایی که دی‌ولنتینو، ملکیوری و سیلک معتقدند که اگر جهان‌مان را بسته فرض کنیم، از بین می‌رود. ویل کینی11، کیهان‌شناس دانش‌گاه بوفالو، این مزیت مدل جهان بسته را بسیار جالب می‌داند، اما به این نکته هم اشاره می‌کند که اختلاف بین نتایج تقسیم‌بندی آسمان به ناحیه‌های کوچک و بزرگ، به‌سادگی می‌توانند ناشی از نوسان‌های آماری یا حتی نتیجۀ خطایی ناشناخته در اندازه‌گیری اثر لنز گرانشی باشد.

ویژگی‌های کلی جهان ما طبق مدل ΛCDM تنها به شش پارامتر کلیدی وابسته است که به‌خوبی توسط این مدل پیش‌بینی می‌شوند. مقالۀ اخیر پیش‌نهاد می‌کند که شاید نیازمند این باشیم که پارامتر هفتمی را به مدل دوست‌داشتنی ΛCDM اضافه کنیم: عددی که انحنای جهان را توصیف می‌کند. همان‌طور که گفته‌شد، افزودن این پارامتر باعث سازگاری به‌تر داده‌های به‌دست‌آمده از اثر لنز گرانشی می‌شود. اما ΛCDM به خودیِ خود بسیاری از ویژگی‌های جهان را به‌درستی پیش‌بینی می‌کند و به همین دلیل ادعای جامعۀ کیهان‌شناسی این است که پیش از جدی‌گرفتن این ناهنجاری و افزودن پارامتر هفتم، باید همۀ مواردی که ΛCDM در مورد آن‌ها درست کار می‌کند را به‌دقت بررسی کرد.

اما روش لنز گرانشی تنها روش اندازه‌گیری انحنای کیهان نیست. داده‌های CMB یک راه دیگر12 نیز برای به‌دست‌آوردن انحنای کیهان پیش روی ما می‌گذارند، که از ذکر جزئیات آن می‌گذرم و صرفاً به نتیجۀ نهایی آن اشاره می‌کنم که همان کیهان تخت است. به‌علاوه، نتیجۀ بررسی مستقل تیم BOSS13 روی مشاهدۀ سیگنال‌های کیهانی (نوسان‌های آتیک باریونی14) نیز نشان از تخت‌بودن کیهان می‌دهد. تیم پلانک در قسمتی از تحلیل سال 2018 / 1397 خود، نتیجۀ بررسی اندازه‌گیری اثر لنز گرانشی را با نتیجۀ دو اندازه‌گیری بالا ترکیب می‌کند و مقدار انحنای کیهان را به‌صورت میانگین با خطایی در حدود یک انحراف استاندارد برابر صفر به‌دست می‌آورد.

دی‌ولنتینو، ملکیوری و سیلک این‌گونه فکر می‌کنند که کنارهم‌قراردادنِ نتایج این سه اندازه‌گیری مختلف باعث می‌شود تا این حقیقت که داده‌های این اندازه‌گیری‌ها با هم ناسازگاری دارند روشن نشود. ملکیوری می‌گوید: «نکتۀ اصلی بسته‌بودن جهان نیست، بلکه مسئلۀ اصلی ناسازگاری بین داده‌ها است. ناسازگاری‌ای که نشان از این دارد که در حال حاضر، مدل کاملی برای کیهان وجود ندارد و ما داریم چیزی را نادیده می‌گیریم.» به عبارت دیگر، حرف او این است که ΛCDM در خوش‌بینانه‌ترین حالت، ناکامل و در بدبینانه‌ترین حالت، غلط است.

اما رسیدن به این‌که ΛCDM مدلی ناکامل است، موضوع عجیب‌وغریب یا ناراحت‌کننده‌ای نیست. در حقیقت از قبل هم می‌دانستیم که ΛCDM کامل نیست. به‌عنوان نمونه، به‌نظر می‌رسد که ΛCDM مقدار اشتباهی را برای آهنگ انبساط فعلی کیهان یا همان ثابت هابل پیش‌بینی می‌کند. موضوعی داغ و مهم در جامعۀ فعلی کیهان‌شناسی که به مسئلۀ ثابت هابل معروف است. حال اگر فرض تخت‌بودن جهان را با بسته‌بودنِ آن جای‌گزین کنیم، نه‌تنها این مشکل حل نمی‌شود که پیش‌بینی مدل جدیدمان از آهنگ انبساط کیهان بدتر هم می‌شود.

با همۀ حرف‌های گفته و نگفته، ویل کینی حرف آخر را به‌خوبی، طنازانه و قاطعانه می‌زند: «همه‌چیز را زمان مشخص می‌کند؛ اما به‌شخصه نگرانی وحشت‌ناکی نسبت به این مورد ندارم. این مورد شبیه ناهنجاری‌هایی است که ثابت شده دیر یا زود بخار می‌شوند و می‌روند!»

 

منبع‌ها:

1. di Valentino, E & Melchiorri, A & Silk, J. Planck evidence for a closed Universe and a possible crisis for cosmology. Nature Astronomy (2019). Original paper and Behind the paper” text written by first author.

2. Wolchover, N. What shape is the universe? A new study suggests we’ve got it all wrong. Quanta Magazine (2019)

 

پاورقی‌ها:

1. Eleonora di Valentino     2. Alessandro Melchiorri     3. Joseph Silk     4. James Peebles     5. Cosmic Microwave Background     6. Inflation     7. Antony Lewis     8. Graeme Addison     9. Blurring Effect     10. Standard Deviation     11.Will Kinney     12. Measurement Lensing Reconstruction     13. Baryonic Oscillation Spectroscopic Survey     14. Baryon Acoustic Oscillations


پنج‌شنبۀ هفتۀ گذشته بود که دل‌م هوای این را کرد که کتابی که در حال خواندن‌ش بودم را کنار بگذارم و کتاب جدیدی را شروع کنم. کتابی که سریع بخوانم‌ش و بعد از آن دوباره برگردم سر کتاب نخست. کوتاه‌بودن‌ش برای‌م مهم بود. بلند شدم و نگاهی به قفسه‌ام انداختم. کتاب‌هایم را تقریبن براساس قطر و قطع‌شان مرتب کرده‌ام؛ آن‌ها که قطر بیش‌تر و قطع بزرگ‌تری دارند سمتِ راست‌اند و آن‌ها که قطر کم‌تر و قطع کوچک‌تری دارند سمت چپ. پس رفتم سراغ سمت چپی‌ها. چشم‌م از قدرت بی‌قدرتانِ واتسلاف هاول و سه روز به آخر دریای نشر اطراف سر خورد روی شب‌های روشنِ داستایفسکی و همان‌جا ایستاد. اگر چه نیازی است به علیِ شریعتی را کنار می‌گذاشتم، شب‌های روشن کم‌قطرترین و کوچک‌قطع‌‌ترین کتاب بین کتاب‌های تهران‌م بود و به‌ترین انتخاب برای چیزی که دنبال‌ش بودم. برش داشتم و شروع‌ش کردم. تا روز بعد تمام شد و بعد از آن نشستم به خواندن نقدها و حرف‌هایی که درموردش نوشته شده‌بود.

داستان در اصل گفت‌وگوی دختر و پسری جوان در طول چندشب است. آن‌ها برای نخستین‌بار یک‌دیگر را در کنار آب‌راه فانتانکا در پترزبورگ می‌بینند. اتفاقی کوچک باعث می‌شود اعتمادی بین‌شان شکل بگیرد و به صحبت بنشینند؛ صحبتی که شب‌های بعد هم در همان مکان و در همان ساعت از شب تکرار می‌شود. هر دو حرف‌ها و دردهایی دارند که تا آن‌موقع نخواسته‌اند یا نتوانسته‌اند پیش کسی ازشان دم بزنند و برای همین این فرصت را غنیمت می‌شمارند  تا با صدای بلند کمی از خودشان بگویند. پسر فردی بی‌دست‌وپا و منزوی است. او بیش‌ترِ وقت خود را به پرسه‌زدن در شهر می‌گذراند و با این‌که ته دل‌ش دوست دارد با خانم‌ها در ارتباط باشد، اما از این کار خجالت می‌کشد. دختر کم‌سن‌وسال‌تر است، اما عشق و فراقی قدیمی را به‌دوش می‌کشد؛ عشقی که دلیل منتظرماندن‌ش در کنار آب‌راه است. در طول این چندشب، آن‌ها از حال و گذشتۀ خود با یک‌دیگر می‌گویند. پسر از تنهایی‌اش می‌گوید و عدم توانایی‌اش در ارتباط مؤثر با دیگران؛ دختر هم از مادربزرگی حرف می‌زند که با او زندگی می‌کند. مادربزرگی که دید بسیار بدی به جامعه دارد و نمی‌گذارد نوه‌اش به‌راحتی از خانه بیرون برود. فکر می‌کنم همین‌قدر کافی است! جلوتر بروم داستان لو می‌رود!      

با کمی گشت‌وگذار فهمیدم که 9-8 فیلم سینمایی با اقتباس‌ از این کتاب داستایفسکی ساخته شده. نخستین‌شان محصول دهۀ 1950 میلادی بود و آخرین‌شان هم برمی‌گشت به سال 2009. کلن همیشه از دیدن فیلمِ کتاب‌هایی که خوانده‌ام لذت برده‌ام. شاید یک‌مقداری از این شوق برمی‌گردد به این‌که در ناخودآگاه‌م این‌طور فکر می‌کنم که یک‌عده‌ای آمده‌اند فلان‌کتاب را از داخل کتاب‌خانه‌ام برداشته‌اند و رفته‌اند از روی آن فیلم ساخته‌اند! و برای همین است که حس می‌کنم منی که فلان‌کتاب را خوانده‌ام، نقش اندکی در ساختن فیلم‌ش هم داشته‌ام. باکی هم از روبه‌روشدن با این حقیقت که شاید موقع ساخته‌شدن آن فیلم اصلن در این دنیا نبوده‌ام یا اگر بوده‌ام هم در حال تاتی‌کردن بوده‌ام ندارم! نکتۀ جالب اما این بود که نام یک فیلم ایرانی هم در آن لیست به چشم می‌خورد: فیلمی با همین نامِ شب‌های روشن، به کارگردانی فرزاد مؤتمن، محصول سال 1381 یا 1382.

بعدازظهر دوشنبه بود که نشستم و این فیلم را هم دیدم. همان‌طور که انتظار داشتم برای‌م بسیار لذت‌بخش بود. از شنیدن کلماتی که چند روز قبل خوانده‌بودم‌شان و حالا از زبان بازی‌گرها بیرون می‌آمد به شوق می‌آمدم. اما چیزی که باعث شد لذت‌م از دیدن فیلم دوچندان شود، این بود که کارگردان به متن کتاب کاملن وفادار نمانده‌بود (یا نتوانسته‌بود بماند!) و همین باعث شده‌بود ایده‌های جالب و دوست‌داشتنی‌ای جلوی دوریبن رخ بدهد. به‌عنوان مثال، شخصیت پسر منزوی داستان داستایفسکی با یک استاد ادبیاتِ پر از اعتمادبه‌نفس جای‌گزین شده‌است. کسی که از عمد خودش را دور از انسان‌ها نگه می‌دارد و گمان می‌کند که همۀ آن‌ها فاسدند. کسی که اتفاقن مورد توجه خانم‌های اطراف‌ش است اما خودش آن‌ها را پس می‌زند. شخصیت دختر داستان داستایفسکی و گذشتۀ آن هم تغییراتی داشته اما برعکسِ شخصیت پسر، فرم کلی شخصیت او حفظ شده. در کتاب چندین‌بار می‌خوانیم که دو شخصیتِ داستان دستان هم‌دیگر را به‌گرمی می‌فشارند و به صحبت‌شان ادامه می‌دهند، چیزی که مطمئنن از مانع ارشاد نمی‌گذرد! حال فکر می‌کنید ایدۀ سازنده‌های فیلم برای منتقل‌کردن احساس موجود در این قسمت‌های داستان چه بوده؟ ایدۀ جالبی زده‌اند! در این قسمت‌ها یکی از شخصیت‌ها از دیگری می‌خواهد که برای‌ش شعر بخواند. به همین راحتی! و همین باعث شده که فیلم پر باشد از شعرهایی از سعدی و حافظ و اخوان و شاملو و . که در نوع خود در سینمای ما بی‌همتاست. همین.

  


شنبۀ روز دانش‌جو بود و 156اُمین جلسۀ گروه دکتر باغرام. تولد دکتر هم بود. در هم‌کف کتاب‌خانۀ مرکزی جمع شده‌بودیم و منتظر بودیم دکتر بیاید. آمد. او به‌مناسبت روز دانش‌جو یک بسته شکلات برای‌مان آورده‌بود و ما هم تدارک تولدی مفصل را برای‌ش دیده‌بودیم. ارائه‌ها کنسل شد و جلسۀ آن روز به خوردنِ کیک و چای و صحبت پیرامون مسائل مختلف گذشت، از وضع مملکت گرفته تا داستان‌های همیشگی ماندن و رفتن که بحثِ داغ این‌موقع‌های سال است. آخر کار صحبت‌مان رسید به فیلم‌ها و کتاب‌های جدیدی که خوانده‌ایم. دکتر کتاب «روستای محوشده» که نشر نو به‌تازگی منتشر کرده‌بود را معرفی کرد و خلاصۀ داستان‌ش را برای‌مان گفت. واکنش یکی از بچه‌ها این بود که اگر این برای اون‌وری‌ها داستان‌‌ه، برای ما خاطره‌ست! غروبِ فردای آن روز که راهی انقلاب شدم تا به‌مناسبت روز دانش‌جو برای خودم هدیه بخرم، این کتاب را هم خریدم.

داستان کتاب در مورد مردمان یک روستا به‌نام شاتیون در مرکز فرانسه است که وقتی صبح روز 15 سپتامبر 2012 بیدار می‌شوند و می‌خواهند مثل روزهای دیگر زندگی را شروع کنند و سر کار بروند، می‌بینند که نمی‌توانند از روستا خارج شوند. ماشین همۀ کسانی که کارشان در شهرِ کنار روستاست، در یک نقطه از جاده خاموش می‌شود و جلوتر نمی‌رود. نامه‌رسان آن منطقه هم هرچه پدال می‌زند تا مسیر 5 کیلومتری تا روستای هم‌سایه را طی کند موفق نمی‌شود. او که در روزهای دیگر با ده دقیقه پدال‌زدن به روستای هم‌سایه می‌رسید، آن روز صبح با دو ساعت پدال‌زدن هم به‌جایی نرسید. «به‌نظر می‌رسید خط مستقیمی که روی آن حرکت می‌کرد بی‌پایان بود، انگار هرچه پیش می‌رفت، کش می‌آمد». تنها مشکلِ خروج از روستا نبود، تمام راه‌های ارتباطی دیگر نیز با بیرون از روستا قطع شده‌بود. اهالی شاتیون فقط می‌توانستند با هم‌دیگر تماس تلفنی بگیرند و هیچ راهی برای ارتباط تلفنی با بیرون روستا وجود نداشت. تلویزیون‌ها کار نمی‌کردند و از همه مهم‌تر اینترنت نیز قطع شده‌بود! اهالی شاتیون دچار بلایی شده‌بودند که از کل دنیا جدایشان می‌کرد.

در ابتدا که مردم هنوز از اتفاقی که افتاده گیج هستند، امیدوارند با طلوعِ آفتابِ فردا مشکل‌شان حل شود. اما فردا هم می‌آید و وضع تغییری نمی‌کند. در طول روزهای بعد، که آرام‌آرام مردم روستا بلایی که سرشان آمده را می‌پذیرند می‌بینند که با مشکلات جدی‌ای روبه‌رو هستند. دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند وارد روستا شود و این یعنی دیر یا زود منابع خوراکی و دیگر منابع آن‌ها تمام می‌شود. همین اتفاق هم می‌افتد و مدتی بعد بسیاری از اقلام زندگی نایاب یا کم‌یاب می‌شود. صف‌های طولانی خرید شکل می‌گیرد و نظام کوپنی برقرار می‌شود و سوختِ موجود در روستا به‌شکل زجرآوری سهمیه‌بندی می‌شود. یکی از کشاورزان شورش می‌کند و می‌خواهد از زیر یوق شهردار (که مسئولیت رسیدگی به وضع پیش‌آمده را داراست) بیرون بیاید. در ابتدا استقبال از برنامه‌های کلیسای روستا زیاد می‌شود و مردم بیش از پیش برای دعاکردن جهت رهایی از وضع موجود دست‌به‌دامنِ خدا می‌شوند؛ اما بعد از مدتی که هیچ تغییر مثبتی نمی‌بینند از کلیسا هم دست می‌کشند.

داستانِ کتاب، روایت همین اتفاقات است که از شرح و بسط بیش‌تر آن‌ها می‌گذرم. اتفاقاتی که می‌توانید به‌راحتی آن‌ها را روی جایی بسیار بزرگ‌تر از یک روستا مقیاس کنید و از شباهت‌شان با دنیای واقعی شاخ در بیاورید! مثلن نویسندۀ کتاب در مصاحبه‌ای می‌گوید: «البته من با خلق این شخصیت‌ها می‌خواستم تفاوت بینش‌ها را در زمان قحطی نشان دهم. در واقع آن‌هایی که در این لحظات از کمونیسم طرف‌داری می‌کنند همان‌هایی هستند که قبل از همه گرسنه‌اند». خلاصه، فکر می‌کنم سینمای دنیا یک فیلم سینمایی به این کتاب بده‌کار باشد!

 

 

پ.ن1: دیروز سید طاها در جایی نوشت: «احساس می‌کنم امید داره انتقام اون واژه‌های مظلومی رو می‌گیره که یک زمانی در خط فارسی به‌صورت «ببهترین شکلیکه» و «آنوقتها» نوشته می‌شدن! امید لذتی که در گذشت هست در انتقام نیست.» حرف حق جواب نداره! (-:

پ.ن2: پرم از سوژه و داستان و اتفاق برای نوشتن. اما چه کنم که وقت این‌که بنشینم در ذهن‌م مرتب‌شان کنم و بنویسم‌شان نیست. برای همین است که دوتا-یکی می‌کنم و در ابتدای پست روستای محوشده از جلسۀ گروه دکتر باغرام هم می‌گویم تا مثلن خودم را راضی کرده‌باشم که در مورد دوتا از موضوعاتی که می‌خواستی نوشته‌ای! اما صد و بل‌که هزارها دریغ که همان جلسه نه اندازۀ یک پاراگراف که اندازۀ دو-سه پست موضوع دارد برای نوشتن و تحلیل‌کردن!


سؤال چی‌ئه؟

یکی از شب‌های اوایل زمستون بود. در حال برگشتن از دانش‌گاه به خواب‌گاه بودم و با مادرم تلفنی صحبت می‌کردم. بعد از صحبت‌های مرسوم، حرف‌هامون گشت سمت بدفهمی‌های دانش‌جوهای دبیریِ ریاضیِ مادرم. حقیقت این‌ه که بخش زیادی از صحبت‌های تلفنی ما دو نفر، خارج از احوال‌پرسی‌ها و حرف‌های مادر-پسریِ معمول‌ه. وقتی صحبت از روزمرگی‌ها و آخرین اخبار خونواده تموم بشه، اصولن چنددقیقه‌ای هم در مورد مسائل علمی، مثل همین کج‌فهمی‌های جالب دانش‌جوها یا فلان‌مبحث ریاضی که موردعلاقۀ من هم هست صحبت می‌کنیم. اون شب مادرم یکی از سؤال‌هایی که به دانش‌جوهای دبیریِ ریاضی‌ش داده‌بود رو هم‌راه با بعضی از جواب‌های اون‌ها به‌م گفت. در نظرم جالب افتاد و برای همین تصمیم گرفتم که خودم هم با سؤالی مشابه یه داده‌گیری کوچیک انجام بدم. این شد که چند روز پیش توی اینستاگرام از ملت پرسیدم که: «یه شیر آب، استخری رو توی 1ونیم ساعت پر می‌کنه و یه شیر آب دیگه همون استخر رو توی 3 ساعت. اگه دوتاش رو با هم باز کنیم، استخر توی چندساعت پر می‌شه؟» و دو گزینۀ 4ونیم ساعت و 2 ساعت رو گذاشتم پیشِ روشون تا یکی رو انتخاب کنن. (قبل از این‌که ادامۀ متن رو بخونید، کمی فکر کنید. جواب شما چی‌ئه؟)

 

جوابِ ملت چی بود؟ جوابِ درست چی‌ئه؟

اگه سؤال رو درست فهمیده‌باشیم، خیلی راحت می‌تونیم یه حد بالا برای جواب تعیین کنیم. و اگه این کار رو انجام بدیم می‌بینیم که هیچ‌کدوم از دوتا گزینۀ بالا درست نیستن. چرا؟ خب، وقتی یکی از شیرها به‌تنهایی استخر رو توی 1ونیم ساعت پر می‌کنه، بدیهی‌ئه که اگه یه شیر دیگه بیاد کمک‌ش، در این حالت حتمن استخر توی زمانی کم‌تر از 1ونیم ساعت پر می‌شه؛ حتا اگه شیر دوم قدرت زیادی نداشته باشه و به‌تنهایی توی صد سال استخر رو پر کنه! این که از پاسخ درست، اما جواب‌هایی که ملت دادن (و نتیجۀ نهایی‌ش رو می‌تونید توی نمودار زیر ببینید) بسیار جالب‌ن و موضوع خوبی‌ن برای این‌که کمی بررسی‌شون کنیم و ببینیم که چه عواملی باعث می‌شه که ملت نتونن به این سؤال جواب درست بدن.

 

 

چرا 4ونیم ساعت؟

بیاید از پرت‌ترین جواب شروع کنیم. (ببخشید اگه جواب اولیۀ شما همین گزینه بود!) در مجموع، 13 نفر این گزینه رو انتخاب کرده‌ن. چرا باید کسی این گزینه رو انتخاب کنه؟ چیزی که مشخص‌ه این‌ه که افرادی که این گزینه رو انتخاب کرد‌ه‌ن -صرف‌نظر از مفهوم سؤال- اومده‌ن 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو با هم جمع کرده‌ن و تمام! چرا؟ چون این دسته اصلن مفهوم سؤال رو درک نکرده‌ن و همون‌طور که توی ناخودآگاه‌شون دوتا شیر آب رو کنار هم‌دیگه گذاشته‌ن و باز کرده‌ن، اعداد توی سؤال رو هم کنار هم‌دیگه گذاشته‌ن و جمع کرده‌ن. پس مشکل اول این‌ه که بعضی افراد اصلن مسئله رو درست درک نمی‌کنن، و به همین دلیل، طبیعتن شانسی هم برای درست پاسخ‌دادن به‌ش ندارن.

 

چرا 2 ساعت؟

اما چی توی ذهن بیش از نیمی از پاسخ‌دهنده‌ها گذشته که گزینۀ 2 ساعت رو انتخاب کرده‌ن؟ من اسم این چیز رو می‌ذارم سندروم کنکور! کنکور شما رو جوری بار می‌آره که در برخورد با یه مسئله دنبال جواب درست نباشید، بل‌که به‌جاش دنبال حذف گزینه‌های غلط باشید و از این راه به جواب درست برسید. مطمئنن تعداد زیادی از کسایی که این گزینه رو انتخاب کرده‌ن، با خودشون گفته‌ن که وقتی یکی از شیرها توی 1ونیم ساعت استخر رو پر می‌کنه و شیر دیگه توی 3 ساعت، امکان نداره که با هم‌دیگه توی 4ونیم ساعت استخر رو پر کنن، پس این گزینه حذف می‌شه و اون یکی گزینه درست‌ه. اگه شما جزء کسایی هستید که در نگاه اول این گزینه رو انتخاب کردید، شاید برگردید و به من بگید که «خب چرا جواب درست رو توی گزینه‌ها نیاوردی؟! اگه گزینۀ 1 ساعت رو می‌آوردی ما درست جواب می‌دادیم!» و خب باید بگم که در این صورت من هم جواب می‌دم که «بله! در توانایی‌های شما که شکی نیست! ولی بیا قبول کنیم که اگه سؤال رو درست درک کرده‌بودی، موقعی که می‌خواستی روی گزینۀ 2 ساعت ضربه بزنی، باید از ذهن‌ت می‌گذشت که وقتی یه شیر به‌تنهایی توی 1ونیم ساعت استخر رو پر می‌کنه، چه‌طور وقتی یه شیر دیگه می‌آد کمک‌ش زمانِ پرشدنِ استخر بیش‌تر می‌شه!»

 

حالا جوابِ دقیق چنده؟

تا این‌جای کار استدلال کردیم که جواب نهایی باید حتمن کم‌تر از 1ونیم ساعت باشه؛ اما حالا چه‌طور می‌تونیم جواب نهایی رو به‌دست بیاریم؟ کافی‌ئه ببینیم بعد از گذشت یک ساعت چه‌قدر از استخر پر می‌شه، یعنی به‌نوعی سرعت پرشدن استخر توسط شیرها رو حساب کنیم. این پارامترها پارامترهایی هستن که در حالتی که هر دو شیر بازن می‌تونیم با هم جمع‌شون کنیم. شیر اول توی 1 ساعت، 2/3 استخر رو پر می‌کنه، یعنی سرعت‌ش 2/3 استخر بر ساعت‌ه (!)، شیر دوم هم توی یک ساعت 1/3 استخر رو پر می‌کنه، یعنی سرعت‌ش 1/3 استخر بر ساعت‌ه. پس وقتی هر دوتا شیر رو با هم باز کنیم، توی هر ساعت 3/3 استخر رو پر می‌کنن، که یعنی در کل 1 ساعت طول می‌کشه تا کل استخر پر بشه. خوش‌بختانه 37 نفر (حدود یک‌سوم پاسخ‌دهنده‌ها) فریب گزینه‌هایی که جلوشون بود رو نخوردن و جواب درست رو جداگونه برام فرستادن. حالا یا جواب دقیق رو گفتن، یا به همین نکته اشاره کردن که جواب درست باید کم‌تر از 1ونیم ساعت باشه، که از نظر من کافی‌ئه و نشون‌دهندۀ این‌ه که سؤال رو کاملن درک کرده‌ن.

 

موردِ عجیب‌تر!

این سؤال رو توی یکی از مهمونی‌های خونوادگیِ چند روز پیش هم مطرح کرده‌م، اما این‌بار گزینه‌ای رو مشخص نکردم و صرفن گفتم که جواب‌هاتون رو بگید. یکی از جواب‌ها 2ساعت‌وربع بود! چرا 2ساعت‌وربع؟ چون پاسخ‌دهنده در اقدامی انقلابی میان‌گینِ 1ونیم ساعت و 3 ساعت رو گرفت و به این جواب رسید! حالا این‌که دقیقن چی توی ذهن‌ش گذشته، دیگه من ایده‌ای براش ندارم! به‌نظر شما چرا باید این مسئله رو به میان‌گین‌گیری ربط داد؟    

 


 

من و آماری و 1GR، الباقی اضافات است!

اگر هستی که بسم‌الله! در تأخیر آفات است!

 

مرا محتاج Particle Physics کردی، ملالی نیست

تو هم محتاج خواهی شد، فیزیک دارِ مکافات است!

 

ببین 2Curvature Perturbationsم را و باور کن

که عاشق‌بودن‌م بر تو از آن‌دست اختلالات است!

 

میان خضر و موسا چون فراق افتاد فهمیدم

که گاهی نسبیت با 3QFT در منافات است!

 

اگر در اصلِ ما کل است و کل در اصلِ ما، بی‌شک

به‌جز Cosmology هر شاخه‌ای مشتی خرافات است!

 

بیا باور بکن حرف مرا ای یارِ خوش‌سیما

که امّیدی اگر دارم به این‌دست انحرافات است!

 

1. یا همان نسبیت عام General Relativity

2. اختلالات انحنا

3. یا همان نظریۀ میدان‌های کوانتومی Quantum Field Theory

 

پی‌نوشت 1: باز هم نقیضه‌ای بود بر غزلی از فاضل نظری با مطلع:

«من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است / اگر هستی که بسم‌الله! در تأخیر آفات است»

پی‌نوشت 2: چندوقتی بود جوشیدنِ کلمات موزونِ خون‌م کم شده‌بود. (-:


تا قبل از این‌که بیایم این‌جا همیشه از خودم می‌پرسیدم چه‌طور توانسته‌اند در آن شلوغی تمرکز کنند. از خودم می‌پرسیدم، اما از خودشان هیچ‌موقع نپرسیدم. در جاهای مشابهی که باید تمرکز کرد کم نبوده‌ام [غریبه که نیستید، بعضی‌وقت‌ها هم به‌خیال خودم واقعن تمرکز کرده‌ام، ولی نمی‌دانم چرا هیچ‌وقت برایم میوه نیاورده‌اند!] اما همیشه فکر می‌کردم که این‌جا باید با بقیۀ جاها فرق کند که هرکس که می‌آید و برمی‌گردد ساعت‌ها حرف دارد از آن دقایق. راست‌ش را بخواهید الآن که این‌جا هستم هم نمی‌توانم امتحان کنم تا ببینم می‌شود در شلوغی تمرکز کرد یا نه. وقتی رسیدم این‌جا خلوت بود، خیلی خلوت، یعنی اصلن هیچ‌کس نبود. فقط من بودم. خب در این شرایط تمرکزکردن راحت‌تر است، خیلی راحت‌تر. البته کسانی هم هستند که این‌جا و آن‌جا و آن‌یکی‌جا برایشان فرقی نمی‌کند. یک‌بار یکی‌شان.

مشغول فکرکردن به همین مسئله بودم و می‌خواستم مثالی برای خودم بزنم که ننه را دیدم که از آن دورها می‌آید. بیست‌ودو سال بود که ندیده‌بودم‌ش، از وقتی سه سال‌م بود. تقصیر خودش بود، نباید می‌رفت. باری، با همان صورت گرد و قد خمیده‌اش آرام‌آرام آمد و کنار دست‌م نشست. سرم را در آغوش گرفت و بوسید. فرقی نکرده‌بود. در تمام این سال‌ها اسم‌ش برای من گره خورده‌بود به کلمۀ آرامش. نمی‌دانم چرا. حالا هم کمی آرامش با خودش آورده‌بود. بعد از احوال‌پرسی‌ها و قربان‌صدقه‌هایش گفت که صدای ذهن‌ت دارد تا آن‌ورها می‌آید. نگاهی به جهت انگشت اشاره‌اش انداختم. چیزی دست‌گیرم نشد. پرسید که می‌خواهی برایت قصه بگویم. گفتم احترام‌ت واجب ننه، اما داشتم فکر می‌کردم، بگذار این فکرم را هم به آخر برسانم بعد برایم قصه بگو. سرش را به نشانۀ تأیید تکان داد.

یک‌بار یکی‌شان -برخلاف بقیه- گفت که آن‌موقع اصلن حس خاصی نداشته و این‌ها همه‌اش نوعی رسم‌ورسوم است و چه چرخیدنِ ما دور آن و چه چرخیدنِ سرخ‌پوست‌ها دور آتش و ما نباید. همین‌طور که داشت ادامه می‌داد صدایش را در مغزم قطع کردم. از ذهن‌م گذشت که خب وقتی بچۀ اول دبستانی را که به دودوتا-چهارتا هم نرسیده بگذاری پای کلاس درسی که معلم‌ش دارد با آب‌وتاب آنالیز تابعی درس می‌دهد، خب معلوم است که بچه بعد از ده دقیقه اعصاب‌ش خورد می‌شود و با خودش می‌گوید این چرندوپرندها چیست و تکه‌ای به معلم می‌اندازد و از کلاس بیرون می‌رود. آمدم همین مثال را برایش بزنم، اما دیدم هم‌سرش هم همان‌جا نشسته و شاید بدش بیاید. بعد یادم آمد که این سفر در اصل ماه عسل‌شان بوده. از قیاسی که چندلحظۀ پیش در ذهن‌م کرده‌بودم پشیمان شدم. می‌دانی چرا ننه؟ خب معلوم است در ماه عسل چشم آدم غیر از یار را نمی‌بیند، حالا چه خانۀ خدا در مکه باشد، چه سواحل شیطان در سیدنی!

ننه خندید. گفت من که نمی‌فهمم چه می‌گویی. من هم خندیدم. گفتم ول‌ش کن، مهم نیست. نفسی عمیق کشیدم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و چشمان‌م را بستم. گفتم حالا برایم قصه بگو ننه. صدای ننه در گوش‌م پیچید: یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ‌کس نبود.

 


. درویش‌جان! من می‌دانم، شما هم می‌دانید، اصلن بحث این‌ها نیست. از من و ما آن‌قدر بافراست‌تر هستید که حرفی را که آن روز داخل کوچه به آن پسربچه زدید یادتان باشد. نیاز نیست که بگویم؟ بگویم؟ گفتید تنها بنایی که اگر بلرزد، محکم‌تر می‌شود، دل است! دلِ آدمی‌زاد. باید مثلِ انار چلاندش، تا شیره‌اش در بیاید. حکماً شیره‌اش هم مطبوعه. همین‌طور هم گفتید، دقیقن همین‌طور، با همین ویرگول‌ها و کسره‌ها و سه‌نقطه‌ها و تنوین نصب و استِ محاوره‌‌ای‌شده‌ای که به احترام شما با ن و نیم‌فاصله ننوشتم‌شان. باشد. باشد. بله، می‌دانم، یا علی مددی را جا انداختم. اما از عمد جا انداختم. اگر قرار باشد این عبارت متبرک ترجیع‌بند جملات هر کس‌وناکسی بشود که فاتحه‌مان خوانده است. خواستم مخصوص شما باشد. حالا که حواس‌تان به این‌جا بود مطمئنن حواس‌تان به این هم بوده که بعد از مطبوعه و قبل از یا علی مددی، یکی‌دو جملۀ دیگر را هم جا انداختم. آن هم از عمد بود. به‌خاطر این بود که اصل جمله را خطاب به آن پسربچه گفتید، نه به ما. آن شرط هم برای همان پسربچه صدق می‌کرد، نه برای ما. بگذریم. می‌گفتم. حرف‌م این است که من هم این را می‌دانم. یعنی فهمیده‌ام. یعنی حس‌ش کرده‌ام. چلاندن را می‌گویم. اندک گریزی به همین صفحه بزنید و کمی اسکرول‌تان را پایین‌تر ببرید، مشخص است.

[سکوت]

هی هرچه می‌خواهم به این فکر نکنم که شاید شما دارید توی ذهن‌تان من را با آن پسربچه مقایسه می‌کنید، هی نمی‌توانم. قبول دارم. کاردرست‌تر از او نبوده و نیست. من هم ادعایی ندارم. اما بینی و بین‌الله وقتی ما هم‌سن آن‌موقعِ این پسربچه بودیم، ته خلاف‌مان این بود که برویم آشغال‌ها را بگذاریم پشت دیوار همان خانه‌ای که رویش نوشته بود «لعنت بر پد.» و جلدی بپریم پشت کاج‌های گلشن روبه‌رویی و منتظر بمانیم تا مردک با آن هیکل درشت‌ش بیاید بیرون و نگاهی به کنار دیوار بیندازد و جملۀ روی دیوار را -با اصلاح فعل- ادا کند و ما هم پقی بزنیم زیر خنده. آری، ته خلاف‌مان این بود، دیگر عشق و عاشقی و روزهای آفتاب مه‌تابی پیش‌کش! می‌خواهم بگویم اگر از این زاویه نگاه کنید، تازه شاید ما قافیه را از آن پسربچه برده‌باشیم!

[سکوت]

خب. گفتم که، حالا کمی اوضاع فرق کرده. یعنی ما هم دیگر بزرگ شده‌ایم. چلاندن را می‌گویم. خوب چلانده شد. شیره‌اش هم مطبوع بود، خیلی. مگر خودتان نبودید که می‌گفتید مَن عَشَّقَ فَعَفَّ ثُمَّ ماتَ ماتَ شهیدا! شرط اول‌ش را که خودم اعتراف کردم. شرط دوم‌ش را هم که هر که نداند، شما خوب می‌دانید که برقرار است. می‌ماند بعد از ثُمَّ. همۀ گیروگرفتاری ما هم به‌خاطر بعد از همین ثُمَّ است. این مسئولان این‌جا به هیچ صراطی مستقیم نیستند. از وقتی آمده‌ام نگه‌م داشته‌اند همین گوشه. هرچه می‌گویم مگر شهدا را یک‌ضرب نمی‌فرستید VIP، پوزخندی می‌زنند و جوری نگاه می‌کنند که انگار با دیوانه طرف‌اند. آخر الامر، چند روز پیش یکی‌شان زبان باز کرد و گفت که تازه شانس آورده‌ای همین‌جا این گوشه را برایت خالی کردیم، وگرنه اولِ کار گفته‌بودند یک‌ضرب بروی پایین! باورتان می‌شود؟! پایین! خودتان را بگذارید جای من. با هزار امید و آرزو و اعتقاد آن‌جا را بگذرانی و پس از ی بلند بشوی بیایی این‌جا به این امید که یک‌ضرب از آن خط ردت کنند و ببرندت بالا، ولی بعد فقط یک گوشۀ کوچک کنار مردم عادی نصیب‌ت شود، تازه آن هم با کلی منت. 

[سکوت و هق‌هق]

درویش مصطفا جان! دست‌م به همین لباس یک‌دست سفیدت. شما کارتان درست است. بیایید پیش این‌ها ضمانت ما را بکنید. بگویید که ما را می‌شناختید. بگویید که دو شرط قبل از ثُمَّ را دارم. بگویید که آن‌جا طغیان نکردم. این‌ها گوش‌شان بده‌کار نیست. همۀ امیدم به شماست. حالا که آمده‌اید این‌طرف بروید دو کلمه‌ای با این‌ها صحبت کنید. حرف من را که گوش نمی‌دهند، حرف شما اما برو دارد.

[هق‌هق]

یا علی مددی.

 

[نامه‌ای بود به درویش مصطفایِ منِ او]

[به‌دعوتِ آقاگل]


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فریاد خاموش اطلاعات تحصیلی اوکلیف اموزش سیستم های اطلاعاتی و نرم افزارهای مالی و حسابداری Monica khonyagarblog روزنوشته‌های من ازن ژنراتور انجام تحلیل پایان نامه برش لیزر